خلاصه رمان :
دانلود رمان نقاشی احساس از کجا معلوم آن من، هنوز مینوازد و خرمن زلف هایش را میرقصاند؟از کجا معلوم آن من، هنوز مهر دارد و عشق در دل میپروراند؟از کجا معلوم آن من، هنوز دلخوشی، داند و خود را به آرزوها میرساند من دیگر آن من، نیستم.من آن من، نماندم.حال آن من…سکوت بر لب دارد و آتش در دل!حال آن من…یک چشم در خون دارد و یک چشم در سیل!خلاصه بگویم؛ حال آن من…درد در قلب دارد و هوای یار در سر.خودمانیم… به چه منی تبدیل شدهام!
از ماشین پیاده شدم و در عقب رو باز کردم، چمدون رو از روی صندلی بیرون کشیدم و سمت در رفتم و زنگ فشار دادم.
چند دقیقهای گذشت که صدای خواب آلود مهراد بلند شد. بله؟
چشم از گربهای که کنار جوب با در بطری نوشابه بازی میکرد، گرفتم و با صدای گرفتهای
گفتم: باز کن.مکثی کرد و شوکه گفت: ن… نازلی؟
پوزخندی زدم و ارهی نصفه نیمهای لب زدم که ناباور در رو باز کرد و گفت: بی… بیا تو.
سری تکون دادم و وارد شدم؛ با خستگی سوار آسانسور شدم و دکمه رو لمس کرد که آسانسور حرکت کرد و بعد از چند دقیقه ایستاد.
نگاهی به چشمهای قرمز و متورم انداختم؛ پوزخند صدا داری حوالهی وضعیت آشفتهام کردم، با باز شدن در آسانسور، بیرون اومدم که نگاهم به نگاه مضطرب مادرجون گره خورد. خوبی نازلی؟
قطره اشک سمجی روی گونهام نشست و با بغض لب زدم: جاییو ندارم برم.
مهراد گرهی اخمهاش رو تنگتر کرد، چمدون رو از دستم گرفت و با صدایی که از فرط عصبانیت میلرزید، گفت: بیا تو سریع.
دانلود رمان نقاشی احساس
اشکم رو پاک کردم، سرم رو تکون دادم و همراه مادر جون وارد خونه شدیم.
مهراد چمدون رو کنار مبل گذاشت و پرسید: از خونه بیرونت کردن؟ خودم اومدم.
یک لنگه از ابروش بالا پرید و متعجب گفت: چرا؟
لبخند تلخی زدم و گفتم: بدون بابا اون خونه برام سنگینه، انگار در رو دیوارهاش بهم دهن کجی میکنن.
سری تکون داد و خواست چیزی بگه که مادر جون جلوش رو گرفت و زودتر گفت: دیر وقته!
رو به من کرد و ادامه داد: برو تو اتاقت بخواب دخترکم، بعدا با هم حرف میزنیم.
با بغض خندیدم و سمت اتاق رفتم، خیلی وقتها پیش مادر جون میموندم اکثر موقعها مهراد یا سرکار یا پیش دوستهاش بود و مادر جون تنها بود و به خاطر راحتی من یکی از اتاقها رو بهم داده بود.
دستگیره رو پایین کشیدم و وارد اتاق شدم و بدون توجه رمان طنز به اطراف روی تخت نشستم، دوباره سرم پر شد از فکرش و گونههام خیس از اشک شد.
اشکهام گوله گوله پایین میومد؛ زانوهام بغل کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم.
چی میشد بابا الان اینجا بود؟ چی میشد زندگی شیرین تر از شیرینیمون ادامه داشت؟ چرا دنیا اون روی کثیفشو نشونم داد…
در باز شد و قیافهی بغض آلود مهراد نمایان شد، داخل اومد و بیحرف چمدون رو گوشهی میز آرایش سفید رنگ گذاشت و روی تخت نشست، دستهام و گرفت و با لبخند محوی بهم خیره شد.
چقدر شبیح بابا بود! ولی از بابا هیکلیتر بود، ته ریشش، چشمهاش، لبهاش حتی نگاهش هم همون نگاه بود! مغرور و خاص!
بیخودم نبود، مهراد تنها برادرش بود و انگار یه جورایی با این همه شباهت دو قلو بودن.
دو ماه هست که رفته و من هنوز رفتنش رو باور ندارم، دو ماهی میشه که بیپناه شدم!
پیشنهاد میشود
رمان نگهبانان لاریویر | علی فتح الهی
خدایی نخوندم حوصله سر بر بود. ولی بازم از نویسنده تشکر میکنم. این نظر شخصی منه و اصلا قصد توهین و جسارت ندارم
زیادی کشش دادین من بعضیه جا هارو همینجوری رد کردم ولی بازم ممنون
موفق باشی