خلاصه رمان :
دانلود رمان نفوذ انتقام مرگ که دوتا پسر که توی دایرهی مبارزه با موادمخدر مشغول به کار هستن؛ تا اینکه به عنوان نفوذی وارد یک باندِ خطرناک میشن. باید ببینیم سرنوشت، اونها رو به کجا میرسونه. یکی که اسیر گرگزاده و اشباحش میشه و دیگری که به دنبال انتقامه. سرنوشتی که یکی از پسرها رو تا مرز مرگ میرسونه و دیگری تا پای جونش برای گرفتن انتقام جلو میره؛ پسری
اگر خواهان رمان های جدید هستید انجمن یک رمان را از دست ندهید، دیگه خود دانید حالا از بس هم به حرف ما گوش می دید
که با مرگ دستوپنجه نرم میکنه و خودش تقدیر و سرنوشتش رو رقم میزنه.
محکم، مقاوم و استوار. مردی از جنس صخرهها!
همهجا سیاه و تاریک و تنها نوری که این کوچهی تنگ و باریک رو روشن کردهبود،
نور ماه بود. فقط دواندوان میدویدم. هرجایی از بدنم رو که دست میزدم پر از خون بود.
به خسخس افتاده بودم و به سختی نفس میکشیدم. چندنفر داشتن دنبالم میدویدن
و یکچیزهایی میگفتن؛ ولی من متوجه زبونشون نمیشدم. فکر کنم آمریکایی صحبت میکردن.
دوباره شروع کردم به دویدن توی همون کوچهی تنگ و باریک. ولی یکدفعه زیر پاهام خالی شد
و توی یک چاه افتادم. عمقِ زیادی نداشت؛ ولی خب کل بدنم درد گرفته بود و زخمهام عمیقتر شدن.
به سختی بلند شدم. دور و برم رو برانداز کردم تا شاید موقعیتم رو تشخیص بدم؛ ولی
اینجا زیادی تاریک بود. یکجایی شبیه به چاه فاضلاب بود. یعنی خود فاضلاب بود امّا عجیب!
دانلود رمان نفوذ انتقام مرگ
مربعیشکل و بزرگ بود. مثل اینکه مختص به یکجای خاص باشه. یکنور کمرنگ دیده میشد
و همهجا رو سکوت در بر گرفته بود و تنها صدایی که این سکوت سنگین رو میشکست،
صدای زوزهی گرگ بود که با چیکهچیکهی آب درهم شده بود. گوشههایی از زمین یخ زده بود.
از پشت سرم صدایی رو حس کردم ولی تا اومدم برگردم پام سر خورد و افتادم زمین. همونزمان
رمان پلیسی مرگ زمانی شروع می شود که وقتی که پیشش دراز کشید و نگاهی به ساعت انداخت و دید تازه ساعت چهار و ربع هستش، تصمیم به خواب گرفت؛ چون که خواب بر هر درد بیدرمان، دواست. مسکنها هم مثل اینکه داشت اثر میکرد؛ برای همین توی کمتر از پنجدقیقه خوابش برد.
آوا که دید خواهرش خواب رفته، به سراغ موبایل رها رفت و روشنش کرد. امیر گفته بود
که امکان داره عکسهایی رو برای رها فرستاده باشن که بهتره نبینه؛ برای همین آوا بعد از زدن رمز اولیهی موبایل رها وارد تلگرامش شد و رمز تلگرام را هم زد. این دو خواهر هیچچیز پنهانی از هم نداشتند.
آوا روی شمارهی ناشناس کلیک کرد. عکسهای باز شده را پلی کرد و بعد از دیدن عکس آراد در آن وضعیت هین بلندی کشید و برای اینکه خواهرش رو از خواب بیدار نکند، دستش را جلوی دهانش گرفت. سریع از توی کشوی عسلی نوت برگهای زرد رنگ را به همراه خودکار آبی رنگ برداشت و شماره را یادداشت کرد. همهی وسایل را به حالت اولیه در آورد و نام ناشناس را برای همیشه نیست و نابود کرد و آروم از اتاق خارج شد و به سمت راست که اتاق خودش بود حرکت کرد. در اتاقش را باز کرد و وارد شد. فورا عکسهایی را که از طرف موبایل خواهرش برای خودش فرستاده بود باز کرد و برای امیر فرستاد. شمارهی یادداشت شده را هم فرستاد و نوشت:
رمان هایی که قطعا شما را حذب خواهند کرد
رمان زیبایی
فهمیه جان تبریک قلمت مانا عزیزدلم
قشنگ بود
من ک چن صفحه نتونستم بخونم
واقعا عالیه رمان ایشون
مرسی از لطفت عزیزدلم..
تشکر
ایشالا تو یه فرصت مناسب:)
نظر لطفته عزیزم، خوشحالم که همچین نظری دارید.
با سلام و خسته نباشید
و معذرت خواهی از نویسنده محترم
داستان بسیار سبک بود و نمونه این داستان و خیلی میشد پیدا کرد
موضوع داستان بیشتر عاشقانه بود تا پلیسی
با تشکر