خلاصه رمان :
دانلود رمان نفوذی عاشق زندگی پر از اتفاق های هست که خبر نمیکند. گاهی شیرین، گاهی هم تلخ. یه جای تو زندگیت مجبور به انتخاب میشی. انتخابی که شاید بهترین نباشه. شاید کامل نباشه. اما انتخاب توست و تو مجبوری سالها دست و پا بزنی و غرق بشی در این انتخاب. سرنوشت گاهی با ادم هایش بازی میکند. بازی سخت و بی رحمانه. بعضیا می بازند و بعضیا برنده میشوند و این عشق است که برنده و بازنده بودن رو مشخص میکند.
عشق یه حس مه آلود است که هیچکس پایان آنرا نمیداند. عشق ناخوداگاه می آید.
برای آمدنش از کسی اجازه نمیگیرد. آن قدر آهسته میاید که هیچکس متوجه
آمدنش نمیشود. هر چه بیشتر مقاومت کنی و مغرور تر باشی عشق
برای زمین زدن تو مصمم تر میشود. تو ناگهان به خودت میای و میبینی
که تمام وجودت با عشق عجین شده. اما حالا که تسلیم عشق شدی ناگهان عشق بهت ضربه میزند
و تو رو تنهای تنها میگذارد. عشق مثل یه گیاه توی قلب آدم ریشه میدواند
و تمام آن را صاحب میشود. در دیوان عشق بی گناهی کم گناهی نیست.
شاید کم تر کسی بدونه که پاییز همون بهاری ست که عاشق شده بود.
یه نوع دوست داشتن هم داریم. که سالها ازش گذشته، نه ردی، نه حرفی، نه پیامی. فقط ته دلت ترکش های
دوست داشتن باقی مانده است. همان ترکش های که با بارش باران،
دانلود رمان نفوذی عاشق
رمان عاشقانه شنیدن موسیقی، قدم زدن در خیابونی آشنا، ته دلت وول میخورند. چهارتا خاطره ی خوب سه
تا خاطره ی بد، با چاشنی بغض همراه میشوند. اما کاری از دستت بر نمیاد.
یه گذشته ی نامعلوم با فردی خودساخته و قوی. کسی که با کابوس بیدار میشه و با کابوس میخوابه
.کسی که داستانش، حکایت اون پروانه یست که توی تاری اسیر میشه
که عنکبوتش سیره. پروانه نه توان پرواز داره و نه خورده میشه.
باید ذره ذره زجر بکشه تا که مرگ پروانه رو در آغوش بکشد. کسی که همیشه جنگید
با خودش و حسش. اما فهمید که همیشه جنگیدن خوب نیست. کسی
که برای انتقام نفوذی شده اما عشق سد راه این انتقام شده. برای همین هم داستان شد. داستان نفوذی عاشق.
نادیا : بالاخره رسیدم. پول آژانس رو حساب کردم و پیاده شدم. اووففف
که از ترافیک متنفر بودم. هوا کم کم داشت آتیش بارون میشد. خوب آفتاب خانم
موهامو جمع کن خفه شدم. چشمم به گل فروشی افتاد،
رفتم سمتش، وقتی وارد شدم از اون همه بوی خوش سر مست شدم.
عاشق گل ها بودم. این گل فروشی هم فقط گل ط
بیعی داشت و چندان هم بزرگ نبود. برای همین هم اینجا رو دوست داشتم.
از گل فروشی ها بزرگ که فقط گل مصنوعی داشتن، خوشم نمیامد.
یه چرخی داخل گل فروشی زدم و سه شاخ گل رز خریدم و از گل فروشی دل کندم
و رفتم سمت رستوران. در رو باز کردم و وارد شدم. این رستوران رو دوست داشتم.
به جای بوی غذا، بوی عطر و اود میامد. به جای صدای چنگال و قاشق صدای پیانو میامد.
از وقتی به این رستوران میامدم به پیانو زدن علاقه مند شده بودم. من آخرش میرم کلاس موسیقی. منم مثل کیانا روحیه ی لطیفی داشتم. به اطراف نگاه کردم، بچه ها رو سر یه میز چهار نفر دیدم. رفتم سمتشون
رمان های توصیه شده :
دانلود رمان دزد و پلیس بازی عاشقانه
رمان آخرین اَشوزُشت | مبینا قریشی
قشنگ بود ارزش یک بار خوندن داره
قشنگ بود
موضوع جدیدی داشت
اما کاش آخرش یه طور عاشقانه تری تموم میشد
یا مثلا متین بهش میگفت تو هنوز زن منی و اونو با خودش میبرد…
کیانا هم میبایست عاشق متین باشه
عشق در گذر زمان از بین نمیره
ممنون نویسنده جان فوق العاده بود
رمان خیلی قشنگ و عالی بود من که عاشقش شدم ولی اولای داستان مثلا داستان فیلم هندی دلداده شده بود ولی هر چی جلو تر میرفت خیلی با اون فیلم تغییر میکرد و واقعا عالی و محشر بود خسته نباشی نویسنده عزیز???