خلاصه :
دانلود رمان نفس تو معنی دختری به لطافت شبنم که روزگار سنگش ساخته با قلبی از جنس دریا که پنهان است در زیر فشار زندگی که ناگهان میآید کسی با شکل انسان ولی باطن یخبندان که ترک میاندازد بر روی آن پوستهی سخت تا در هم شکند لاکی که در آن پنهان میشد دخترک! ولی گوید خود کرده را تدبیر نیست و این دختر تعبیر میکند عشق را برای پسرک قطبی!
خب زندگی همیشه باب میل نیست.
انجام یک کار نادرست و یا از روی جهالت بدترین رو برات رقم میزنه که باعث میشه
همیشه خودت رو سرزنش کنی، ولی ممکنه روزی برسه که بفهمی اگه به گذشته
هم بری بازم همون مسیر رو انتخاب میکنی، چون هدف داری به زیبایی عشق!
روی تخت دراز میکشم، دستهام رو زیر سرم میذارم و به سقف خیره میشم.
فکر میکنم چقدر تغییر کردم؛ اگه الآن کسی من رو ببینه اصلاً تشخیص نمیده
که من همون دختر لوس، نازنازی و پرحرف گذشتهام؛ کسی که با کوچکترین حرف
یا کاری، به غرور بچگانهاش بر میخوره و میره تو اتاقش و قهر میکنه، ولی انقدر ترسو هست
که جرأت نداره از ترس بلند شدن صدای باباش حتی در رو محکم ببنده، ولی انقدر غرور داره
که از گشنگی هم تلف شه تا موقعی که نیان التماسش کنن غذا نخوره، حتی اگه اون اتفاق تقصیر خودش باشه!
اون نوه و دختر اول خانواده هست و برای همه عزیز! دختری تعارفی و خجالتی که با مامان باباش هم رودروایسی داره!
به یاد گذشته لبخند میزنم. یاد زمان پیش دبستانی میافتم که مامان من پشت پنجره کلاس نقاشی
ایستاده بود و من برعکس بقیه بچهها، اصرار داشتم که مامانم بره و مامان منم برعکس بقیه
پافشاری زیادی برای موندن داشت و همینطور از من انکار و از مامانم اصرار،
چون دوست نداشتم بچهها فکر کنن مامانی هستم!
مشغول خوردن شدیم. اونها هم زرشکپلو سفارش داده بودن. آرین هم نمکدون شده بود
و هی میگفت مثل هم سفارش دادیم چه قدر تفاهم داریم و این چیزها! اما جواب من فقط نگاه سرد
دانلود رمان نفس تو معنی زندگی
دانلود رمان جنایی نفس معنی زندگی و اومدم بیرون که با پوزخند پویا مواجه شدم. [کلاً خود درگیری داره!] بیتفاوت رفتم کیفم رو برداشتم. گارسون رو خبر کردم و پول غذا رو با انعامش حساب کردم و اومدم بیرون. کلاً من یکم سریع غذا میخورم! رفتم خونه و با همون لباسها رو تخت ولو شدم و ساعت رو واسه یکساعت بعد تنظیم کردم. کمی طول کشید تا خوابم ببره. با صدای زنگ بیدار شدم؛ ساعت پنج و ربع بود. سریع حاضر شدم.
رفتم سمت میز آرایش، مثل همیشه ضدآفتاب شصتدرصد و یک رژ مشکی زدم.
موهام رو دماسبی بستم. همین کیف کوچک و مشکیم رو که بند بلندی داشت با سوییچ برداشتم. دیگه باید میرفتم کافه که اطراف شهر بود و تقریباً یکساعتی طول میکشید برسم، اما خیلی شیک و کلاسیک بود و خوب مایه هم واسه رفتن به اونجا میخواست!
رسیدم دم در و پیاده شدم. سوییچ رو دادم دست خدمه اونجا تا ببره پارکینگ و با سرعت بالا رفتم. درست سر ساعت رسیده بودم. رفتم طبقهی بالا، جای همیشگی نشسته بود. مثل همیشه بینقص و برای من نفرتانگیز بود! دوتا از بادیگاردهاش هم با فاصله وایساده بودن؛ با کتوشلوار و لباس مشکی! با قدمهای محکم رفتم به طرفش که با صدای کفشهای مشکی پنجسانتیم صورتش رو برگردوند. از سر تا پام رو برانداز کرد، بعد هم خشک بدون سلام مثل همیشه روش رو برگردوند. پوزخندی بهش زدم که از چشمهاش که زیرچشمی من رو میپایید دور نموند!
رفتم نشستم که همون موقع گارسون اومد تا سفارش بگیره. اول به من نگاه کرد و لبخند ملایمی زد. آدم بدی نبود! آب آلبالوی خنک سفارش
نویسنده عزیز ممنون از تلاشت
اما نوشتن رمان خاله بازی نیست.
کامل خوندمش اما لذت نبردم و میشه گفت کلا خالی بندی بود
با پر و بال دادن بهش میتونستی غوغا کنی چون یه کوچولو متفاوت بود با داستانای جنایی
هیچوقت دیر نیست
تو میتونی
ممنون
آقا من داستانو نخوندم ولی خدایی این جلد مشکل داره خب آدم فکرمیکنه بچه گانه ست.