خلاصه رمان :
دانلود رمان نفس داستان در مورد زندگی افرادی هست که فکر میکنند مواد مخدر باعث ایجاد شادی در زندگی آنها خواهد شد ولی متاسفانه این بدترین تفریح و اخرین تفریح آنها خواهد بود ساعتها بود تو خیابون های شلوغ و پر ترافیک بالا و پایین میرفت دیگه خسته و نا امید شد به تمام کافی شاپ هایی که با دوستای از ما بهترونش میرفت سر زد ساعت یازده شب بود نمی خواست باور کنه دوباره مثل همیشه اون اتفاق میوفته دیگه تحملش رو نداشت تلفنش رو مرتب میگرفت
فایده ای نداشت
کلا خاموش کرده بود
گوشی رو پرتاب کرد و با عصبانیت فریاد زد خدا لعنتت کنه نفس ……….
این بار بگیرمت خفه ات میکنم ناگهان تلفنش زنگ خورد نگاهی انداخت
زیر صندلی افتاده بود گوشه ی خیابون پارک کرد و با هر زحمتی بود تلفن رو برداشت
دخترش بودفوری جواب داد آوا کجایی عزیزم
صدای دخترش میلرزید فقط صداش میزد گفت جواب بده دلم شور میزنه صداتو میشنوم دخترم
دوباره با حالت استرس گفتبابا خواهش میکنم عصبانی نشو من خبر دارم مامانی کجاست ………
خوش حال شد و گفت بگو عزیزم بگو برم دنبالش یکم مکث کرد میترسید بگه که مادرش کجاست
مبین فریاد زد آوا بگو وگرنه ممکنه دو باره سر مامان یه بلا یی بیاد
بناچار آدرس داد و مبین فوری تلفنش رو قطع کرد
خیابونهای در بند رو یکی یکی رد کرد و به خونه مذکور رسید
ساختمون همون بود که آوا آدرس داده بود
نگاه کرد طبقه ی دهم فوری پیاده شد
تو دلش خدا خدا میکرد که اون چیزی که تصور داره نباشه احمقانه بود در واقع نباید دل میسوزوند
دانلود رمان نفس
رمان عاشقانه نفس یه چیزایی براش شده بود عادت که دوست داشت از وجودش حذف بشه
پاهاش یاری نمی کردن راه بره بلاخره رسید پشت در گوش وایستاد
متاسفانه درست حدس زد با دلهره در زد بعد از مدتی
نگاهی به داخل انداخت اون جوون گفت نگفتی با کی کار داری
جلوتر رفت و گفت نفس اینجاست پوزخندی زد و نگاه مسخره واری به مبین انداخت و گفت چکارش داری
سرش رو تکون داد و گفت پس اینجاست
در رو تانیمه بست تا مبین جلوتر نیاد و گفت اینجا آدم زیاد رفت و آمد میکنه ما با اسمشون کاری نداریم
شمام با این سرو وضع و لباس اتو کشیده جات اینجا نیست ……..
نگاهش کرد و گفت دیگه داری حوصله ام رو سر میبری برو صدا کن ببین کسی به این اسم اینجاست یا نه
دوباره نگاهی به مبین کرد و انگار ترسیده باشه خواست در رو ببنده
و داخل بره که مبین پاشو مانع در کرد و گفت برو بپرس وگرنه مجبورم با مامور بیام
شونه هاشو بالا انداخت و رفتصداش میومد که مشغول صحبت کردن با مردی بود
مبین آروم در رو باز کرد تا داخل رو ببینه یکی که صورتش کامل معلوم نبود
داشت به اون جوون تو ضیحاتی میداداون سرش رو تکون داد و دوباره برگشت سمت در و نگاهی به راهرو انداخت و گفت
تنهایی ….میبن گفت باور کن اگه زودتر جوابمو ندی دیگه تنها نمیام به پاهای مبین که مانع در بود نگاهی کرد و گفت
ببین آقا ما همچین شخصی که میگی نداریم
بهتره برای خودت و دیگران درد سر ایجاد نکنی
حالا هم پاتو بردار بزار در رو ببندم
مبین پاشو کنار کشید و اون آروم داشت در رو میبست که ناگهان در رو بطرفش هول داد و وارد خونه شد
مردی که بروی کاناپه لم داده بوداز جا پرید و به طرف مبین اومد
پیشنهاد های وسوسه کننده :
رمان انـــکار | افسانه نوروزی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان
رمان پسرک بیرنگ و رخ | گندم کاربر انجمن یک رمان
رمان کافه اسپرسو | مریم علیخانی کاربر انجمن یک رمان
نویسنده عزیز ..احسنت به خلاقیت وقلم خوبتون….
انقدری متفاوت و جذاب بود هر لحظش هیجان انگیز و غیرقابل پیش بینی بود…اوایل خیلی داستان غم انگیز بود اما خوندنش به پایان خوشش می ارزید…به کاغذ کشیدن اشتباهاتی که خیلی از ادما در طول زندگیشون میکنن وزندگیشونو به باد میدن به این شفافی و زیبایی کار هر نویسنده ای نیست و این رمان خبر از ذهن خلاق و مبتکر نویسندش میده…
موفق باشید …منتظر رمان های بعدی از شما هستیم:)
رمان قسنگی بود ولی من اخر نفهمیدم نفس چیشد
فقط ی عیب داشت ک طولانی بود و نقس تو اون رمان خیلی کمرنگ بود الان دقیقا نفس چیشد یکی ب من بگه لطفا
الان این رمان شخصیت اصلی داره؟
شخصیت اصلیش چند نفرن؟
لطفا یکی بگه