خلاصه رمان :
دانلود رمان نسیم شبانگاهی، غم رفتن نا به هنگام مادرم، مرا به مرز جنون برد و حرف زدن را از یاد بردم. تلاش پدر برای بازگشتم به زندگی، کافی نبود… اما عشق از راه قلب وارد شد و مرا دوباره جان بخشید. خودم را به نسیم شب سپردم تا شاید تمام دردهایم را با خود ببرد و مرا از نو جان تازه بخشد.
لبخندی به روشنایی خورشید پر فروغ میزنم که نسیم صبحگاهی نهال عشق را در دلم کاشت و قلبم آن را پر بار کرد.
شروع رمان:
از کافی نت با خوشحالی برگشتم، دلم میخواست قبل از نیما، خبر قبولیم رو به بابا و مامان بگم.
وقتی از تاکسی پیاده شدم، با دیدن آمبولانس کنار خانه و درب باز، کیف از کتف بر روی آرنجم افتاد.
بلند یا خدا گفتم و با قدمهای تند به سمت خانه رفتم.
هیچ صدایی از خانه بیرون نمیآمد. وقتی درب ورودی خانه را باز کردم، با دیدن پزشکان اورژانس بالا سر فردی که بر روی زمین دراز کشیده بود و ملحفهی سفید روی صورتش؛ کیفم را همانجا رها کردم. با چشم به اطراف نگاه کردم تا مطمئن شوم آن جنازهای که بر روی قالیچهی فیروزهای رنگ وسط پذیرایی ما خوابیده است، از عزیزان من نیست.
نیما را کنار پنجره در حالی که دست مشت شدهاش را جلوی دهانش قرار داده بود و با چشمانی متورم و قرمز شده به من خیره بود، دیدم. طبق معمول رها هم با لیوان آبی کنار او ایستاده بود.
از بودن او نفس عمیقی کشیدم و به دنبال پدرم از راهرو سمت راست که کنار ورودی خانه بود گذشتم و به اتاق چهل متری که به
دانلود رمان نسیم شب
دانلود رمان عاشقانه سبک سنتی، پشتی و میز خطاطی پدر همراه قفسههای بزرگ کتاب در آنجا قرار داشت رفتم. پدرم بر روی سجادهی سبز رنگش سجده کرده بود و شانههایش میلرزید.
نفسم را با صدا بیرون فرستادم. اما قلبم آنقدر قوی خود را به سینه میکوبید که ترسیدم هر آن دندههایم را بشکند و از سینهام بیرون بپرد.
دستم را بر روی سینهام گذاشتم و کمی فشارش دادم. در همان راهرو اولین در و نزدیکترین در به اتاق پدر را باز کردم. به گمانم مادرم باز هم میگرن را بهانه کرده بوده و در اتاق خواب باشد. اما ملحفهی تخت مرتب بود و کسی در اتاق خواب نبود.
نوک انگشتان دستم سر شده بود و آنها را حس نمیکردم. زانوانم میلرزید، به سمت جنازه رفتم، با دیدن گوشهی روسری قهوهای طلایی آشنایی که از کنار ملحفهی سفید بیرون زده بود، چشمانم سیاهی رفت و با زانو کنار جنازه افتادم.
صدای فریاد نیما و جیغ بلند رها را شنیدم، اما قدرت گفتن کلمهای را نداشتم. چشمانم بسته شده بود. که با خیس شدن صورتم، نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را باز کردم.
رها روبهرویم بر روی زانو نشسته بود و لیوان آبی در دستش نگه داشته بود و اشک از چشمان مشکی رنگش بر روی صورت همچو برفش میبارید و با چانهای لرزان پرسید:
– نسیم! عزیزم حالت خوبه؟
موقعیتم را درک نکردم، من چرا سرم بر روی زانوی نیماست؟ چرا رها گریه میکند؟ ابروهای قهوهای رنگم را در هم کشیدم و با کمک دستم که بر روی زمین گذاشتم بلند شدم. سرم را که به سمت چپ چرخاندم با دیدن صحنهی روبهرویم تمام اتفاقات مانند فیلم از جلوی چشمانم گذر کرد.
چهار دست و پا خودم را به سمت مادرم کشیدم و با دست راست ملحفه را از روی صورتش کنار زدم.
چشمان بسته و صورت رنگ پریدهاش؛ نشان از خواب عمیقی بود که قصد بیدار شدنش را نداشت.
به نیما نگاه کردم، اشکهایم بر روی صورتم میریختند. نمیدانم نیما چه چیزی در چهرهام دید که خودش را به من رساند و من را
رمان های جذاب انجمن یک رمان:
رمان یه نفس راحت | saba_a82 کاربر انجمن یه رمان
رمان این عشق مرد میخواهد | آرزو توکلی کاربر انجمن یک رمان
دانلود رمان نسیم شب ⭐️
۵ / ۵ ( ۱ امتیاز )
نسیم شبانگاهی، غم رفتن نا به هنگام مادرم، مرا به مرز جنون برد و حرف زدن را از یاد بردم. تلاش پدر برای بازگشتم به زندگی، کافی نبود… اما عشق از راه قلب وارد شد و مرا دوباره جان بخشید. خودم را به نسیم شب سپردم تا شاید تمام دردهایم را با خود ببرد و مرا از نو جان تازه بخشد.
لبخندی به روشنایی خورشید پر فروغ میزنم که نسیم صبحگاهی نهال عشق را در دلم کاشت و قلبم آن را پر بار کرد.
شروع رمان:
از کافی نت با خوشحالی برگشتم، دلم میخواست قبل از نیما، خبر قبولیم رو به بابا و مامان بگم.
وقتی از تاکسی پیاده شدم، با دیدن آمبولانس کنار خانه و درب باز، کیف از کتف بر روی آرنجم افتاد.
بلند یا خدا گفتم و با قدمهای تند به سمت خانه رفتم.
هیچ صدایی از خانه بیرون نمیآمد. وقتی درب ورودی خانه را باز کردم، با دیدن پزشکان اورژانس بالا سر فردی که بر روی زمین دراز کشیده بود و ملحفهی سفید روی صورتش؛ کیفم را همانجا رها کردم. با چشم به اطراف نگاه کردم تا مطمئن شوم آن جنازهای که بر روی قالیچهی فیروزهای رنگ وسط پذیرایی ما خوابیده است، از عزیزان من نیست.
نیما را کنار پنجره در حالی که دست مشت شدهاش را جلوی دهانش قرار داده بود و با چشمانی متورم و قرمز شده به من خیره بود، دیدم. طبق معمول رها هم با لیوان آبی کنار او ایستاده بود.