خلاصه:
دانلود رمان نازان با اعلام ختمِ جلسه، از دادگاه خارج شدم و نفس عمیقی کشیدم. باید زودتر میرفتم تا دوباره چشمم تو چشمهای خواستنی و منفورش قفل نشه.نازان وایساپا تند کردم و به راهم ادامه دادم. نمیخواستم بمونم و دوباره به حرفهاش گوش بدم. میدونستم چی میخواد بگه اما ایندفعه
دیگه نمیتونستم ببخشمش و برگردم پیشش.
بازوم به سمت عقب کشیده شد و برگشتم سمت.
–با تو نیستم وایسا؟
تو چشم هاش نگاه کردم، چشمهایی که روزی دنیام بودن،
اما حالا شده بودن رنگش، حس مرگ رو بهم القاء میکرد!
–حتی تو این موقعیت هم دست از زورگوییت برنمیداری؟
نمیدونی هر کلمهات میتونه وضعیتت رو از اینی که هست، خرابتر کنه؟
با صدای دادِش، چشمهام رو بستم
–به درک که وضعیت خرابتر از الان میشه، فوقش یه
اسم از شناسنامهات دیگه؟ فکر کردی
به همین آسونی میتونی از شرم خلاص شی؟
پوزخندی زد و ادامه داد:
–بنظرت دست از سرت برمیدارم؟
سفیدی چشمهاش، قرمز رنگ شده بودن. دستهاش
دانلود رمان نازان
رو مشت شده اطراف بدنش نگه داشته و سعی میکرد تموم
خشمش رو به مشتهاش انتقال بده.
–بیا سوار ماشین شو حرف دارم باهات.
دستم رو گرفت و به سمت ماشین کشید. صدام رو کمی بالا بردم،
طوری که کسی متوجه دعوامون نشه. رمان عاشقانه تموم عصبانیتم رو تو صدام ریختم و غریدم:
–ولم کن لعنتی، من با تو هیچ جهنم درهای نمیرم. رمان نازان
مهلتی برای حرف زدنش ندادم، دستم رو از دستش با شدت بیرون
کشیدم و قدم تند کردم به سمت مخالف. کمی دور شده بودم
که صدای بوق ماشینی رو از پشت سرم شنیدم. برنگشتم اما
کمی قدمهام رو آهسته تر کردم و کیفم رو روی شونه ام جا به جا کردم.
–خانوم اعتمادی؟
چقد صداش آشنا بود! برگشتم و با دیدنش، لبخندی از سر آسودگی
روی لبهام نشست. می تونستم از شر صاحب اون چشم ها خلاص بشم، حداقل همین الان!
–بفرمایید سوار شید تا منزل میرسونمتون.
بدون تعارف به طرف ماشین سفید رنگش رفتم، در جلو رو بازکردم
و سوار شدم. لحظهی اخر، نگاهم تو نگاهش قفل شد.
عصبانی به ماشینش تکیه داده بود و با چشمهایی
پیشنهاد میشود
رمان پایان روزهای تلخ | fatemeh_i