خلاصه:
دانلود رمان ناخواسته داستان از جایی شروع میشود که “شهرزاد” به خواست دخترعموی خود به ایران می اید و در این سفر با “فرهام” رو به رو می شود.دیدن دوباره فرهام و تقاضای “آیدا” برای پذیرش “ناخواسته” اش برگ جدیدی از زندگی را برایش رو می کند، برگ جدیدی که او را به حقایق می رساند.
انسان ها همه همانند خود را جذب می کنند، دقیقا برعکس قطب های اهنربا
.انسان ها اهنربا نیستند؛ انها قلب ، احساس و ادراک دارند.
انسان هر انچه در ذهن داشته باشد را به دست می اورد! پس چه زیباست داشتن تفکری زیبا!
تفکرتان را زیبا کنید و با عشق و احساس این کتاب را بخوانید شاید همذات پندار شخصیت های ان باشید…..
سعی می کرد با زبان ان را تر کند اما موفق نبود
.نمی توانستم به چشمانش نگاه کنم و عجز و التماس را در ان ببینم.با
صدایش که گویی از قعر چاه بیرون می امد یکه خوردم:
-شهرزاد…. قبول میکنی؟خواه….ش میکن…م.جز تو به کسی اع…..تماد ندارم!
هنوز هم نگاهم روی لبانش بود ،رمان عاشقانه ای که باعث لبخندی روی لبانی که در این حال هم لبخند کم رنگی
به روی ان نشسته بود ، با گنگی جواب دادم:
-ولی اخه من….
انگشت اشاره اش را روی بینی گذاشت . هم زمان صدای دستگاه بلند شد
و بعد ازان صدای دکتر و پرستار و بیرون کردن من از اتاق.
می دانستم کارش تمام است.همان موقع که با من تماس گرفتند
دانلود رمان ناخواسته
و ازم خواستند که به فرودگاه بروم و پای پرواز بلیتم را بگیرم متوجه غیر عادی بودن اوضاع شدم،
اصلا من از قبل تر می دانستم .از همان موقع که…
گیج و گنگ راهروهای بیمارستان را خالی از هر احساسی طی می کردم
و انگشت اشاره ام را به دیوار می کشیدم… راه نمازخانه را پیش گرفتم.می خواستم
با خدا درد و دل کنم و از او کمک بگیرم.بغض داشتم و سخت گیرانه جلوی اب شدن ان را گرفته بودم!!
داخل نماز خانه چند نفری مشغول دعا بودند از فکرم گذشت” یعنی اینا هم سر دوراهی قرار گرفتند؟”
به ساعت نگاه کردم هفت شب بود.با خود گفتم “شهرزاد یه کم فکر کن شاید بتونی رمان اجتماعی که هست
“ولی واقعیت این بود که من می ترسیدم. از مسئولیت می ترسیدم
.واااای خدایا دارم دیوونه می شم. اخه چرا یهو اینجوری شد؟ سرم را روی زانوهایم گذاشتم و…..
ساعت ده دقیقه به هفت از خواب بیدار شدم .
خیلی خوابم می امد ،هنوز کمی وقت داشتم ،داشت چشمانم گرم می شد
که با یاداوری قرار امروز مثل فنر ازجا پریدم.ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه باید ایدا را بر می داشتم!!!
مهر ماه بود و هنوز هوا انقدر سرد نشده بود؛ بنابراین سریع دوش گرفتم
و لباس های دانشگاه را پوشیدم. شلوار لی، مانتو مشکی و مقنعه . کمی ارایش کردم
و به چهره ام در اینه خیره ماندم. امروز مهم ترین روز زندگی ام بود و من می خواستم
این “مهم ترین روز ” به بهترین نحو بگذرد. نگاهم به ساعت افتاد،هفت و بیست دقیقه بود .کوله وارشیوم را برداشتم و سریع از اتاق زدم
پیشنهاد می شود
رمان آتشی بر پیکر جانم | فائزه حاجی حسینی
رمان خوبی بود. نویستده عزیز امیدوارم موفق باشی
رمان بسیار عالی بود سپاس فراوان از نویسنده
رمان بسیار زیبایی بود مرسی از نویسنده عزیز
فضاسازی فرانسه بسیار خوب و دقیق بیان شده بود