خلاصه:
دانلود رمان ناجی دختر قصه پاک و ساده؛ از همونایی که یه زندگی معمولی داره مثل خیلی از ما پسرک قصه مردونگی توی ظاهرش دادمیزنه…تیپش مردونس…ابروهاش فابریک خودشه… نه لکسوز داره…نه بنز اما مرام داره!قصه از اونجایی شروع میشه که…دختر قصه با آدمهای اشتباهی گره میخوره…
و پسر قصه؛ ناجی روزهای تلخ دخترک میشه…شاید هم دختر قصه ناجی روزهای سرد پسرمیشه…
قرصها رو داخل کمد گذاشتم. نمیخواستم مامان از
وجودشون خبرداربشه. نباید میفهمید دخترش چه زجری میکشه.
می دونم هنوز هم آمادگی شنیدنش رو نداره. رمان ناجی
پای راستم خیلی درد میکرد. دکتر هم گفته بود مو برداشته
و نیاز به مراقبت داره. لنگانلنگان به سمت سالن رفتم و روی
مبلِ سالن وارفتم. درد رو توی جایجای بدنم حس میکردم. پوزخندی به حال خودم و افکار مامان زدم.
با صدای عاطی به سمتش برگشتم.
-چیه؟ چرا پوزخند میزنی؟
-به پسر خوبهای که مامان به ریش برزو می بنده پوزخند میزنم. نمیدونه چه جونوریه!
دانلود رمان ناجی
به سمت سالن اومد و کنارم نشست:
-چون تو نمیذاری بفهمه. بنده خدا ازکجاباید بفهمه. رمان پلیسی مگه ما روز اول فهمیدیم؟
سری به تأسف تکون دادم. لعنت به همون روز اول!
لیوان آب میوهای که داخل بشقاب کوچک با گلهای
آبی بود رو به طرفم گرفت. لیوان رو برداشتم.
فکر کردم همان روز اول مقصر من بودم. بهقولمعروف اومدم ثواب کنم کباب شدم.
با صدای عاطفه نگاهم رو ازلیوان استوانهای با شیارهای برآمده خوشتراش گرفتم.
-نمیخوای تمومش کنی؟ تاکی میخوای از خاله مخفی کنی؟ بالاخره که میفهمه!
سردرگم سری تکون دادم و گفتم:
-نمیدونم! من تنها کسیم که مامان داره.
همه امیدوآرزوش آینده من بوده و هست. نمیخوام ناراحتی و دلسردیاش رو ببینم.
عاطفه با مهربونی همیشگیاش دستم روگرفت و گفت:
-عزیزم تقصیر تونیست. به حرفم گوش کن؛
اینطوری فقط خودت رو عذاب میدی. مگه تا کی
میتونی این وضعیت رو تحملکنی؟ بههرحال مجبور میشی به خاله بگی.
حق رو به عاطفه میدادم. خودم هم نمیدونستم
تا کی میشه این وضع رو تحمل کرد. دلم هم راضی نمیشد
بعدازاین همه زحمت مامان رو خسته و دلسرد کنم.
تازه فکر میکرد زحماتش به ثمر نشسته و من خوشبخت میشم.
چطور میتونم به مامان بگم؛ اونی که میبینه اصل قضیه نیست…
با صدای زنگ نگاهی به عاطفه انداختم. عاطفه آروم گفت:
-خاله که نیست. نیم ساعت پیش باهاش حرف زدیم؛
از روستا تا اینجا حداقل دوساعته! پس کی میتونه باشه؟
خودش که متوجه حرف کلیشه آیش شده بود گفت:
-بله بله متوجه شدم؛ نیازی نیست چشات رو چپکی کنی.
ناآروم ایستادم. اگر مامان نبود کس دیگه ای نمی تونست باشه جز برزو!
عاطفه به سمت دررفت و گفت:
-صبر کن؛ من بازمیکنم. آگه برزو بود میفرستم بره.
هرچند فکر نمیکنم اون احمق بعد از کاردیروزش اینقدر وقیح باشه که به همین زودی بیاد دنبالت.
با استرس گفتم:
-خودم هم همین فکر میکنم اما نمیدونم چرا دلشوره دارم.
برزو قابل پیشبینی نیست.
با صدای دوباره زنگ عاطفه شالش رو محکمتر پیچید و بهطرف درب رفت.
من هم کنار پنجره رو به حیاط کوچک خونه ایستادم تا بتونم از کنار پرده ببینم کی هست و صداشون رو بشنوم.
پیشنهاد می شود
رمان مبارزان عشق جلد دوم | حسنا(هکر قلب)
رمان مهرگان (جلد دوم خاتمه بهار) | الیف شریفی
قشنگ بود
سلام خدمت نویسنده عزیز انتقادی داشتم به عنوان یک خواننده پسر
موضوع داستانتون عالی بود ولی چیزی که بود این بود که کتابی نوشتین همین باعث میشه خواننده زیادنتونه با رمان و نوشته هاش ارتباط برقرار کنه