خلاصه:
دانلود رمان من عشق را سروده امجلوی ِ در ِ بیمارستان از آژانس پیاده شد.از درون ِ کیفش چند ده تومانی را درآورد و به راننده داد و به سرعت از ماشین خارج شد و به طرف بیمارستان از عرض ِ خیابان گذشت.فریادهای راننده را ازپشت ِ سر مبنی بر زیاد بودن ِ پول را نشنیده گرفت.
جلوی درب ایستاد که چشم ِ الکترونیک ِ در تشخیص بدهد و باز بشود،
درب کُند بود و او کلافه!درب که باز شد دوید…..از وقتی از بیمارستان زنگ زده بودند
،احساس می کرد که با دویدن زودتر به مقصد می رسد حتی درماشین هم همین حس را داشت
که «کاش می شد تا بیمارستان بدود.»جلوی ِ ایستگاه ِ پرستاری با عجله سلام کرد و پرسید:
-از اینجا به من زنگ زدند….خواهرم اینجاست….میشه بگید چش شده؟؟؟؟
پرستار هنوز در حال ِ تکمیل ِ حرفش با همکارش بود:
-آره خاک بر سرش کنن….منم هرچی از دهنم دراومد بارش کردم.«سرش را به طرف ِ دختر ِ عجول ِ روبرویش گرداند»:بله …..اسمشون……مشکلشون چی بود؟
دختر با حرص چشم فشرد و جواب داد:
-اسمش مهشاد شهابِ ….نمی دونم برای ِ چی آوردنش…..
پرستار با طُمأنینه انگشتان ِ مزین به ناخن های کاشتش رو روی ِ کیبورد ِ جلویش به حرکت در آورد ،
کمی بعد با بی خیالی خواند:
-مهشادِ شهاب…تصادفی …وضعیت وخیم…..ارجاع به اتاق ِ عمل…
دانلود رمان من عشق را سروده ام
بی خبر از تاثیر ِ خبرش ادامه داد:
-بردن اتاق عمل…از این راهرو خط ِ سبز رو دنبال کن تا به آسانسور برسی ، طبقه ی دوم اتاق عمل …اونجا بپرس ببین آوردنش بیرون یا نه؟؟
جمله ی آخر ِ پرستار همزمان با دویدن ِ دخترک شد….خط ِ سبز….آسانسور..
..دکمه ی آسانسور را چندین بار فشرد ….جملات ِ پرستار درذهنش بالا و پایین می شد
«تصادفی…..وضعیت وخیم»نمی دانست که رمان اجتماعی می باشد که خواهرش کجا بوده که تصادف کرده..
…آن هم تصادفی به این شدت….مهشاد قرار نبود با ماشین جایی برود..
.ذهن ِ همیشه فعال و باهوشش از درک ِ این اتفاق عاجز بود
.استرس و نگرانی ضریب ِ هوشیش را به پایین ترین سطح آورده بود.
درب آسانسور باز شد و خودش را به درون ِ کابین پرت کرد..
…دو بار دکمه ها را از پایین به بالا نگاه کرد تا توانست دکمه ِ
شماره ۲ را پیدا کند.خوب بود که هیچ آهنگی پخش نشد و هیچ صدای ِ لوسی هم ،
طبقه را اعلام نکرد ، فقط نشانگرهای بالا و کنار ِ دکمه ها عدد ِ طبقه را نشان دادند.
درب ِ از پشت ِ سرش باز شد و متوجه شد که باید از آن درب خارج شود.
…باز دوید بیرون…..یک سالن ِ مدور و صندلی های تعبیه شده ..
.در ِ شیشه ای بزرگ با علامت و نوشته ی «ورود ممنوع»….
….دو جوان کنار ِ هم نزدیکترین جا به در ِ شیشه ای رو اشغال کرده بودند….
یکی از پسرها که سن ِ کمتری داشت ، قیافه اش به شدت آشنا بود..
..اما ذهن ِ دختر قادر به پردازش ِ اطلاعات نبود…..اگر موقعیت ِ دیگری بود ،
بلافاصله می توانست بفهمد کجا و چگونه با این پسر برخورد داشته و یا اصلا کجا فقط از کنارش رد شده است.
اما حالا و در این حالت غیر از مهشاد و دانستن ِ
پیشنهاد میشود
دانلود رمان دختری در کوچه پس کوچههای ونک
بیشتر شبیه به داستان کوتاه بود تا رمان، ساده و یکنواخت بدون اینکه کشش و جاذبه ایی ایجاد کنه ، به هر حال ممنون از نویسنده
قشنگ بود و آموزنده بلخص برای خیلی از مردای ایرانی
نویسنده گرامی خوندن رمان شما برای من لذت یک عاشقانه ی ناب رو القا کرد.اشراف شما به مسایل اجتماعی هم در خور توجه بود. منتظر خوندن رمانهای بیشتری ازشما هستم.خسته نباشیدوممنون.