خلاصه رمان :
دانلود رمان مست عشق در مورد دختری به اسم برکه اس که فقط ۱۵سالشه و هنوز نامردی روز گارو ندیده پدر برکه تو یه شرکت تولیدی کار میکنه ولی بخاطر یه اشتباه یکی از قرار دادای مهم شرکت فسخ میشه رئیس شرک شرطی میزاره که فقط برکه از پسش بر میاد اونم یه ازدواج شرطی ولی چه قبول کنن چه نکنن خیلی ضرر میکنن اما برکهدختر ساده داستان وسیله انتقام رئیس سنگ دل میشه این وسط عشق پر از عذابی ب وجود میاد که باعث میشه
بابا_ همتا من هیچوقت نمیزارم برکه با اون مرتیکه ازدواج کنم نمیزارم دخترم تو این سن بره خونه بخت بختی که ایلیا
سیاهش میکنه
ایلیا کیه اصلا ازدواج چرا خیلی گیج شدم نمیدونم چیکار کنم
مامان با غمی که خیلی ساده خودشو نشون میده گفت
مهرداد اگه برکه رو بهش ندیم تو رو میندازه زندان؟
بابا_ اره ولی مهم نیست من میرم چن سال دیگه برمیگردم اما نمیزارم زندگی دخترمو تباه کنه
اون میخواد ازمون انتقام بگیره
حالم دست خودم نیست انگار بهم شوک وارد شده ایلیا کیه
با بابام چه مشکلی داره که میخواد انتقام بگیره
بابا_ شرطش ازدواج با برکه است ولی محال اجازه بدم
مامان_ مهرداد کاش رئیس شرکت بازم پدرش بود اینجوری وضعیتمون خیلی بهتر بود
بابا_ تا شنبه وقت داده ولی من همون دیروز بهش گفتم زندانو میپذیرم
دانلود رمان مست عشق
مامان_خدایا خودت به دادمون برس من نمیتونم دوری
هیچکدومتون تحمل کنم یه طرف تویی یه طرف دخترم
دیگه نموندم ادامشو بشنوم آروم برگشتم عقب یواشکی درو باز کردم و دوباره بستم
اینبار فهمیدن با صدایی که سعی میکنم شاد باشه سلام میکنم
هردو زود خودشونو جمع و جور کردنو با خوش رویی جوابمو دادن فکرم خیلی درگیره اما نمیخواستم بفهمن حرفاشونو شنیدم
بعداز شام زود رفتم تو اتاقم بی خیال خریدا رو تخت دراز کشیدم
یعنی اگه من ازدواج نکنم بابام میره زندان
تا جایی که فهمیدم ایلیا رئیس شرکت بابام ایناس و بخاطر آزادی بابام شرط گذاشته بامن ازدواج کنه وگرنه بابام میره زندان اون بخاطر اشتباه ناخواسته
تا صبح حتی یه لحظه هم نتونستم چشم روی چشم بزارم
وقتی خورشید نورشو به سمت چشمام نشانه گرفت از رمان جدید روتخت باخستگی بلند شدم صورتمو شستمو برگشتم انقدرفک کردم که مغزم هنگ کرده
دو روز گذشته ولی ن مامانم ن بابام هیچی بهم نگفتن امروز پنجشنبه س سعی کردم تو این دوروز عادی باشم
تصمیمو گرفتم ومیخوام با آقای نامدار ( ایلیا) حرف بزنم
آدرس شرکت و داشتم یکی دو بار رفته بودم
به بهانه دیدن آوا دوستم از خونه زدم بیرون رفتم شرکت
وارد سالن شدم به سمت میزی که یه زن تقریبا چهل ساله پشتش نشسته بود رفتم سلام
سلام بفرمائین من میخواستم رئیس و ببینم
نگاه مشکوکی بهم کردو گفت واسه استخدام اومدین
نه من دختر آقای سعادت هستم_اها
به روبه روش نگاهی کردو آروم گفت خانم مهرانی لطفا یه دیقه تشریف بیارید
مهرانی: خسته نباشید خانم محبی امری داشتید
پیشنهاد میشود
رمان واپسین کیفر | زهرافرمانی (مهشید)
دانلود رمان جای مادرم زندان نیست
موضوع تکراری بود خیلییی
خوشم اومد ، خسته نباشید نویسنده
سلام خیلی تکراری و خشک و بچگانه برای رده سنی ۱۲ پیشنهاد میشه