خلاصه:
دانلود رمان محیار منو زهرا کپ کردیم. شیدا و پیام قش قش بهمون میخندیدن بعد شیدا و زهرام همدیگرو بغل کردن.پیام شیرینی گرفت جلومون و گفت: شیرینیه زندگیمون که قراره باهم بسازیممنو زهرا شیرینی برداشتیمو تبریک گفتیم!همه نشستیم رو کاناپه!شیدا: پیام دیوونست خیلیم دیوونس
پیام: چراااا
شیدا: اخه فکر میکرد من عاشق پولم یا از این که تو بهزیستی بزرگ شده خوشم نمیادو ولش میکنم!
پیام: من چمیدونستم که تو انقدر عشقی اخه؟
شیدا خندید.
پیام: خب محیار داستان شمال اوکیه دیگه؟
– نه
شیدا: عه چرا
به زهرا نگاه کردمو گفتم: عیالم نمیاد
پیام: اُاُاُاُ
شیدا: عه زهرا چرا نمیای؟
پیام: محیار داداش غصه نخور عیالمو میندازم به جون عیالت راضیش میکنه.
همه خندیدیم.
پیام: خب خب شام چی بخوریم؟!
شیدا: هرچی دوست دارید بگید تا درست کنم
من و پیام همزمان گفتیم: نههههههه
شیدا کوسنو پرت کرد تو صورت پیامو گفت: درست میکنمممممم
به زهرا نگاه کردمو گفتم: عزیزم توام پاشو کمکش کن.
زهرا قبول کرد.
شیدا با خوشحالی بلند شد دست زهرارم کشید برد تو آشپزخونه!
پیام: خدا بخیر بگزرونه
گفتم: نگران نباش زهرا حواسش به همه چی هست
پیام: دستپختش خوبه!
گفتم: از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون که علاوه بر قلبم معدمم عاشقش شده!
پیام: عههه ایول
خلاصه منو پیام مشغول حرف زدن راجب
مسائل شرکت شدیم.
– شیدا جون نمکش خوبه دیگه نمیخواد بریزی.
– اوم باشه باشه
نشستم رو صندلی میز ناهار خوری. مشغول اماده کردن سالاد شدم، شیدام نشست روبه روم!
با لبخند گفت: دستپختت خیلی خوبه نه؟
– چطور؟
– اخه خیلی واردی تو آشپزی
– خب میدونی چون مجبور شدم تو سن کم آشپزیو یاد بگیرم الان چندسالی هست که بلدم!
– اهان خوشبحالت
لبخند زدم.
– زهرا
– جونم؟
– چرا شمال نمیای؟ خانوادت نمیزارن؟
دانلود رمان محیار
رمان اجتماعی – نه راستش، میدونی، مشکلم محیاره
– چرا؟ مگه چیکارت داره؟
– اخه اخلاقش که همیشه خوب نیست. واسه همین اکثر اوقات دعوامون میشه
– بیخیال بابا اصلا اگه خواست بدخلقی کنه خودم میزنمش.
خندیدم.
– پس میای؟؟؟؟؟
نگاهش کردم.
– توروووووووووخدا
– اوممممم فقط به عشق شیدا جووونی
شیدا خندید و گفت: ای جوووووووونم
دوتامون با خنده بهم نگاه میکردیم که سرو کله پیام پیدا شد.
اومد یه ناخنک به سالاد بزنه که با دستم زدم پشت دستشو گفتم: ناخنک ممنوع
پیام: غلط کردم منو نزن فقط
دوباره خندیدیم.
پیامم نشست رو صندلی بغل شیدا و بهم نگاه کرد گفت: این دختره رو میبینی؟
اشاره دستش به شیدا بود.
با لبخند نگاهه شیدا کردمو گفتم: خب اره
پیام: زندگیه منه!
بلند گفتم:
شیدا خندید پیام خم شدو پیشونیشو بوسید!
منم اشاره کردم به محیار که رو کاناپه نشسته بودو سرش تو روزنامه بود. کردمو گفتم: اون پسره رو میبنی؟
پیام با نیشخند گفت: خب؟
– هیچی دیگه رئیسمه!
شیدا زد زیر خنده.
پیام ولی یه تای ابروش رفت بالا!
شیدا: وایییی گفتم الان چه جمله عاشقانه ایی میخواد بگه!
خندیدمو یه چشمک براش زدم.
پیام زیر چشمی نگاهم کردو گفت: فقط رئیسته؟
– وای دستشویی گرفتم
بعد تند از جام بلند شدمو دوییدم سمت دستشویی.
الکی رفتم تو دستشوییو دو دقیقه معطل کردم اومدم بیرون.
اومدم برم سمت آشپزخونه که محیار صدام کرد: زهرا
– جانم؟
– یه لحظه بیا
رفتم کنارشو گفتم: بله؟
محیار بهم نگاه کردوگفت: من قرار ملاقات بعدیم با مهندس سهرابی کیه؟
– اوممممم فکر کنم بیستم آذر
– اها ممنونم
– محیار؟
– جانم؟
– میخاستم راجب یه چیزی باهات حرف بزنم
– بگو میشنوم
– زیاد مهم نیستا ولی میگم
آروم در گوشش گفتم: پیام با دخترعموی من ستاره، دوست بوده؟
– خب آره
پیشنهاد میشود
دانلود رمان دزد و پلیس بازی عاشقانه
دانلود رمان مهرگان (جلد دوم خاتمه بهار)
رمان خیلی ضعیفی بود
در ضمن “مهیار” اینجوری نوشته میشه😐