خلاصه رمان :
رمان عاشقانه لپ های صورتی انقدر بامزه بودی که هنوزم میونِ اشکام به صورتت لبخند می زنم و فکر میکنم خدا چقدر موقع خلق کردن نازت رو کشیده! من انقدر چشمات رو دوست داشتم که هنوزم با فکر بهشون بیشتر عاشق عسل می شم و فکر می کنم چقدر حیفه که اشک بریزن، خنده هات انقدر شیرین بود، که هنوزم با فکر به طنینش، قهقهه می زنم.. تو مثلِ گُلی بودی که تو قلبم جوونه زدی، پژمرده شدن رو فراموش کردی و تو قلبم خونه کردی! یه روزی، یه پروانه، پر زد و نشست رویِ شاخِ برگِ سرنوشتمون، بعد تمامِ زیباییش رو بست به بختِ ما! خودم دیدم که خدا چقدر خوش خط، سندِ زندگی ما رو با هم قلم زد و زیرش رو امضا کرد!
با صدای سوت خانم خسروی و نفس نفس زدنِ بچه ها، تمرین های سخت سرد کردن تموم شد. همگی به سمت رختکن راه افتادیم؛قبلش خسروی و دستیارش درباره ی سفرِ چند روزه به اصفهان و تورنُمنتِ تیم های دانشگاهی صحبت کرده بودن و دیگه نیازی به جمع شدن ما لبِ سکو نبود.
با خستگی وارد رختکن شدیم و هر کدوم خودمون رو گوشه ای و رو زمین و صندلی ها رها کردیم. طبق معمول دخترا شروع به رد و بدل کردنِ هر آنچه که درباره اصفهان میدونستن کردن ، لباس چی بپوشن؟ چی بیارن چه نیارن؟ ،میزان تابش آفتاب اونجا چقدره! ضدآفتاب مَک خوبه یا اُلارو،چه رنگی بپوشن که به اصفهان و خیابوناش بیاد؟ فقط من و صبا و دو سه نفر دیگه از بچه ها بودیم که دورتر از اونا رو زمین ولو شده بودیم، ولی گوشمون با اونا بود! درسا هم طبقِ معمول از این جور گپ و گفت ها عقب نمیموند و سعی می کرد اولین نفر باشه که بحث و آغاز میکنه.
دانلود رمان لپ های صورتی
دانلود رمان لپ های صورتی خانم من اصلا شما رو نمیشناسم ،دوستم هم فکر نمی کنم شما رو بشناسه!
محکم دست بچش و چسبید و گفت:خاک عالم مگه میشه،اون دختره درسا خوب من و بچم رو میشناسه ،خودشو زد به اون راه با اون پسره که معلوم نیست کیه پرید رو موتور رفت!پسره کیه راستشو به من بگو؟
نگاهی به صبا انداختم و کلافه چشمام و تو کاسه چرخوندم که یه کاری کن، یه چیزی بگو!
درسا پیام داده بود که این زنه رو یه جوری دست به سر کن بره! مثل اینکه فامیلشونه؛ صبا هم بیخیال داشت تَهِ آبمیوه شو درمیآورد.جری تر شدم و لگدی به کفشش زدم و رو به خانومه گفتم_ اسم دوست من درسا نیست، اشتباه میکنید .در ضمن من شما رو نمیشناسم پس دلیلی هم نمی بینم توضیح بدم اون آقا پسر کیه!
با ناز و عشوه دستی به شالش کشید و گفت:
معصومه خوشبخت هستم دخترخاله ی پدرِ درسا.
نگاهی به موهای زرد و تیپ افتضاحش کردم و گفتم_ فکر نمیکنم درسا همچین فامیلی داشته باشه! بعد دست صبا رو کشیدم و رفتم اون سمت خیابون.صداش از اونور میومد داد میزد و میگفت_ هی دختره زشت! نری از اسم و تیپ و خوشگلی که دارم سوء استفاده کنی ها! خودت و دوستت که خیلی قیافه دلنشینی ندارید؛ راستی مینا خانم میدونه دخترش چه دوست بی ادبی داره؟!
جوابش رو ندادم، صبا هم که می دونست الان وقت خوبی برای حرف زدن نیست، آروم کنارم راه میومد و جیک نمیزد . چشام رو بهش دوختم،سنگینی نگاهم و که احساس کرد،زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و شروع کرد الکی با دستش خودش و باد زدن که مثلا گرمه !
_اووف چقدر گرمه هلاک شدیم !نه ونوس؟
این دختر خیلی آروم و مرموزه دلیلش چی میتونه باشه ؟ چند باری هم با درسا سعی کردیم از زیر زبونش یه چیزایی بیرون بکشیم،
ولی زیادی قفله!
چشامو ریز کردم و گفتم_ نه بنظرم ،تو گرمته جونم ،شایدم آبمیوه شیرین بوده فشارت و برده بالا؟ هوم؟ درست نمیگم؟
سرشو بالا آورد و تند تند تکون داد_ چرا چرا تو راست میگی!
بعد دستشو بالا آورد و زد رو شونم!
رسیده بودیم جلو در خونشون، دستم و تو دستش گذاشتم ، خداحافظی گفتم و سریع از اونجا دور شدم، تا از زیر نگاه هیزِ عموی دیوونش که ما رو از بالکن می پایید، فرار کرده باشم.
رمان های انجمن ما را دنبال کنید:
رمان شیاطین هم فرشته اند | roro nei30 نویسنده انجمن یک رمان
رمان آیسبرگ (کوهیخی) | دخترعلی نویسنده انجمن یک رمان
رمان دزد و پلیس بازیه عاشقانه | black.star کاربر انجمن یک رمان
سلام من فقط اوایلشو خوندم به نظرم خیلی مزخرف بود دیگه نخوندم