دانلود رمان لاک طلایی
“مقدمه”
گاهی یک “نگاه” به تمام دنیا میارزد… گاهی یک نگاه میتواند، چنان عشقی را با خود داشته باشد،
که هزاران جملهی دوستت دارم نداشته باشند...
اصلا انگار عشق واقعی را چشم ها فریاد میزنند، نه زبان ها… عشق آدمها به خودتان را میان حرف هایشان جست و جو نکنید…!
در چشمها دنبال عشق بگردید…! زبان ها به دروغ می توانند عاشق شوند اما… !
چشم ها هیچگاه عشقشان دروغ نیست…
پیشنهاد می شود
قسمتی از متن
نگاهی به ساعت انداخت هنوز تا زمان رفتن به محضر سه ساعت وقت داشت .
روی صندلی جلوی آیینه نشست ونگاهی به صورتش انداخت ، تصمیم گرفت دستی به سر و رویش بکشد .
به سمت کمد رفت و از لا به لای لباس هایش رنگ مو و ابرویی که یواشکی خریده بود برداشت و به سمت حمام رفت .
دوش اب را باز کرد و جلوی ایینه بزرگ حمام ایستاد ، رنگ را در ظرفی ریخت و با قلمو مخصوصش مشغول رنگ کردن موهایش شد . بالاخره با هرسختی بود تمامی موهایش را رنگ کرد ، سپس به سراغ ابروهایش رفت و پس از برداشتن ابروهایش انها را رنگ زد . با صدای مادرش سریع دوش کوتاهی گرفت ، لباس هایش را به تن کرد و ازحمام خارج شد .نگاهی به ساعت کرد که چشمانش گرد شد ، با خود گفت
_یعنی من یک ساعت و چهل دقیقه تو حموم بودم!
قبل ازاینکه کسی ببیندش ، سریع وارد اتاقش شد و در ر ا قفل کرد.باسرعت موهایش را خشک کرد ، سپس به سراغ صورتش رفت .کرم پودرش را برداشت و کمی برصورتش زد سپس خط چشم پهنی که زیبایی چشمهایش را دوبرابر کرده بود و انها را کمی خمار نشان میداد کشید و رژ کالباسی تیره و زیبایی که با پوست سفیدش تضاد چشمگیری داشت بر لبانش کشید . در اخر با کشیدن ریمل و مداد ابرو و کمی رژ گونه ارایش خود را به پایان رساند .
لینک دانلود این رمان برای ویرایش برداشته شد
پیشنهاد می شود
رمان روزگاری در مستعمره | Mahsa.s.x کاربر انجمن یک رمان
خیلی قشنگ بود.فصل دوم داره؟
چرا دروغ میگید
این رمان رو که زینب میرزاخانی نوشته
حتما اون رمان نیست!
وای حرف نداشت 😆
خیلی قشنگ بود ❤
دمت گرم 👍
عالی بود 👏
به نوشتنت ادامه 👌
موفق باشی ✊