خلاصه رمان :
دانلود رمان قربانی من آلودهام، آلوده به گناه تعدیبه حریم خط قرمزهای تو و تو، یک قربانی هستی و… من نیز یک قربانی هستم. قربانی نیرنگهای پنهان در پس نقاب دوستی! و من و تو همراه هستیم در این قربانگاه برای تقدیم این ” قربانی”.
از شدت سردرد، از خواب پرید. پلکهایش از هم باز نمیشد. احساس میکرد هر لحظه ممکن است سرش متلاشی شود. بالاخره موفق شد تا کمیپلکهایش را از هم باز کند؛ بلافاصلهاشعهی نورانی خورشید چون تیغی برّان در چشمهایش فرو رفت.
از درد تکانی خورد و به سرعت پلکهایش را بست. کم کم لای پلکهایش را گشود؛ کمی طول کشید تا چشمهایش به نور عادت کند. پشت به پنجره اتاق کرد و به کمک آرنج در جا نیمخیز شد.
چشمهایش با تعجب در اطراف اتاق چرخید و روی آینهی روبروی تخت ثابت ماند. یعنی کجا بود؟ تا جایی که به خاطر داشت اتاقش اصلا بهاین شکل نبود!
به خاطر داشت که دیشب حالش بد بود و به کمک امیر و پیمان، به اتاق کامران… اتاق کامران؟ یعنی تمام شب را در اینجا مانده بود؟
باری دیگر در اتاق چشم چرخاند و با دیدن تابلوی بزرگی از کامران که بالای تخت نصب شده، اطمینان پیدا کرد که در اتاق کامران بود.
دانلود رمان قربانی
دانلود رمان عاشقانه قربانی نگاهی به صفحه ساعت بند چرم مشکیاش که هدیهی تولد بیستوسه سالگی از طرف دوستانش بود، انداخت و با خیالی آسوده از اینکه هنوز دیر نشده بود، وارد حیاط دانشگاه شد.
نگاهش را در اطراف چرخاند؛ همان نگاه کوتاه کافی بود تا دوستانش را که کنار هم مقابل کافه تریا که سمت چپ در ورودی قرار گرفته بود، پیدا کند.
مثل همیشه صدای خندههای بلندشان حیاط را پُر کرده بود و از همان فاصله هم میتوانست صورت سرخ از خندهی حامد و محسن را که رو به او نشسته بودند، ببیند.
به گامهایش سرعت داد و به سمت آنها رفت. هنوز درست به میز نرسیده بود که چشم پیمان به او افتاد.
– بَه؛ ببینین کی اومده؛ حاج آقا عماد… تقبل الله حاجی. مزین؛ مشرف!
عماد با خنده کیف پیمان را که روی تنها صندلی خالی دور میز قرار داشت، برداشت و به سمت او پرت کرد.
– سلام. کیفتو بگیر و کمتر حرف بزن. شل نشد پیچ و مهرههای این فک تو؟
پیمان کیفش را روی هوا گرفت و در حالی که آن را روی زمین میگذاشت، ابرویی بالا انداخت و با صدایی نازک شده قری به سر و گردنش داد.
– وا حاجی من کی فک زدم؟ بُهتون میبندی. میبینی امیر؟ تو یه چی بگو خب؛ شوهر هم، شوهرای قدیم یه غیرتی داشتن به خدا.
امیر با کف دست آنچنان ضربهای به پشت گردن پیمان زد که سرش به سمت میز خم شد و با چشمهایی گرد شده بهامیر توپید:
– مرض داری آخه لندهور؟ منو ببین روی دیوار کی یادگاری مینویسم. اصلا برو گمشو. عماد جونم تو بیا پیش خودم!
سهیل با خنده صندلیاش را کمی عقب داد و نیمخیز شد.
– اینا رو ول کن عماد؛ ولشون کنی تا صبح چرتوپرت میگن. چی میخوری برم برات بگیرم.
عماد دست روی شانهی دوستش گذاشت.
– بشین؛ خودم وایسادم میرم میگیرم دیگه. شماها که چای گرفتین، من هم تابع جمع!
رمان های پرمخاطب انجمن یک رمان:
رمان تـازیـانه حیـات | پــردیـس.ک کاربـر انجـمن یکــ رمـان
رمان پسرک بیرنگ و رخ | گندم کاربر انجمن یک رمان
رمان یه نفس راحت | saba_a82 کاربر انجمن یه رمان
رمان زیبایی بود و معلوم بود نویسنده براش وقت گذاشته ممنون از نویسنده محترم!فقط یک انتقاد کوچولو ایکاش اتفاق ها اینقدر سریع رح نمیداد ورمان شما به راحتی پتانسیل این رو داشت که ١٠٠یا ٢٠٠صفحه دیگه بهش اضافه بشه وقلمتون هم جذاب هست و خواننده رو همراه میکنه!و از دید یک مرد هم خیلی خوب در اورده بودید متاسفانه بعضی نویسنده ها از زبان مرد مینویسن ولی اینقدر بد مینویسن که هیچ تفاوتی با دختر ندارن!بازهم سپاس
سلام ممنون از رمان خوبتون خدایی عالی بود ارزش خوندن داشت
سلام ممنون رمان خیلی خوبی بود بدون کش دادنهای الکی موفق باشی عزیزم