خلاصه رمان :
دانلود رمان فراری از عشق تا حالا فکر کردین به اینکه عشق زیباست یا نه؟!…دو نفری که همدیگر رو دوست دارند. بهم عشق میورزند. میگن عشق قشنگ و خیلی زیباست. یک رویای خاص دو نفره… اما بعضی آدمها هم به این نتیجه میرسند که دوست داشتنی در کار نیست و خیلی راحت دفتر عشقشون رو میبندند. اما اَمان… اَمان از روزی که عشق یکطرفه باشه. همه چیز بهم میریزه. خراب و داغون میشه… بعضی هاشون تلاش میکنن و موفق میشن. عشق رو پس میگیرند. یا با مهر و محبت یا با خودخواهی و بیرحمی…
با اوه مای گاد گفتن چکامه و آتوسا، اخمی کردم و با همون لحن دوباره نالیدم:
_بچهها بیخیال! این مشخصه از این غدهای مغروره. اخمش رو نگاه کنین؟!
_عه نفس زیرش نزن. نگاهش کن! جون تو، چه جیگری خورده به تورت! بابا خوش تیپ! بابا جذاب! پسر تا حالا کجا بودی نفس هلاکته؟!
حرف چکامه آتیشم زد. انگار راهی برای فرارم از این مخمصه نبود. من مجبورم بودم شرط رو انجام بدم. خشمگین از میون دندونهای که روی هم میساییدم، غریدم:
_دلم میخواد دوتایون رو همین الان خفه کنم.
_خفه کن ولی پاشو برو. در ضمن گوشی عروسکتم روشن کن تا رفتی پیش خوش تیپ کلک نزنی.
چکامه با سر به اون مرد جوون که گوشه ای دنج دور از همه داشت مینشست، اشاره کرد.
چشمهام رو هم محکم فشردم. منم خیلی وقتها بدجنسی میکردم توی باختشون شرط های نامعقول میذاشتم. همیشه هم بعد اعتراض بی برو برگردد انجامش میدادند.
دانلود رمان فراری از عشق
دانلود رمان عاشقانه اما این شرط برای من خیلی سخت و دشواره. یعنی انجام دادنش کار من نیست. اما اینم میدونم الان دیگه نمیتونتم زیرش بزنم. حیف که دوستشون دارم و نمیخوام ازم ناراحت بشن. وگرنه از اینجا میرفتم.
انگار چاره ای برام نمونده بود. از قدیم میگن خودت کردی که لعنت بر خودت باد. چند نفس عمیقی کشیدم. با در آوردن گوشیم شماره چکامه رو گرفتم. از روی صندلی بلند شدم.
پاهای سنگین شدهام رو به سختی به حرکت درآوردم. هر قدمی که جلو میرفتم از استرس و اضطراب حالم خرابتر میشد. دلم میخواست همین الان یک شکاف جلوی پاهام باز میشد. من رو میبلعید که نخوام هیچ وقت و زمانی با جنس مرد روبرو بشم.
این شرط داشت تموم معادلات زندگیام رو بهم میریخت. برخلاف میلم و با پای خودم در چند قدمی یک مرد بودم. من به خودم قول داده بودم توی زندگیام سراغ هیچی مردی نرم. حتی اگه اون مرد بهترین آدم روی زمین باشه و همه عالم هم تاییدش کنن. بازم نمیخواستم خودم رو کنارش ببینم.
من بعد یکسال واقعا قدرت روبهرو شدن با یک مرد دیگه ای رو نداشتم. افسوس که توی زندگیام مردی بود که عاشقانه میپرستیدمش. از قضا نامرد از آب در اومد. طوری شکستم که با زمین خوردنم همهی مردا هم از چشمم افتادند.
اما الان من دقیقا جایی هستم که حاضر بودم بمیرم ولی با این مرد که نمیشناسمش روبرو و هم کلام نشم.
دستم رو از زیر شالم به گلوم رسوندم. چقدر فضای این رستوران پرزرق و برق خفه کننده و کشنده بود. با شل کردن شالم، در یه قدمی اش ایستادم.
بوی عطر تلخ و سردش فضا رو پر کرده بود. چه خوش بو! بی اختیار نفس عمیقی کشیدم که عطرش تمام مشامم رو پر کرد. بی اراده چشم بستم. یه حس خاصی توی این بو بود که عجیب تموم وجودم رو فرا گرفت.
یک آن به خودم اومدم. توی دلم به خودم تشر زدم. دارم چیکار میکنم؟! این چه غلطی بود که کردم؟! خودت رو جمع کن دختر؟!
سرم رو عصبی تکون دادم تا از اون هوا بیرون بیام. من برای کار دیگه ای اینجام و با انجام دادنش میرم و تمام.
خودم رو جمع و جور کردم. با باز کردن چشمهام، سرفهای کردم تا متوجه حضورم بشه.
رمان هایی که تا رایگان هستند از دست ندید:
رمان آیسبرگ (کوهیخی) | دخترعلی نویسنده انجمن یک رمان
رمان انـــکار | افسانه نوروزی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان
رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان
خیلی جالب بود دستتون درد نکنه عالیییییئیه