خلاصه :
دانلود رمان عمارت خون داستان در مورد سه دختریه که خیلی شجاع و اهل ریسک کردن هستند و به پیشنهاد یکی از اونا وارد یک سازمان می شوند و در اونج از زبون ترنموایی دوباره خواب موندم . امروز کلاس داشتم . اصلا حوصله نداشتم و بد جور خوابم میومد . آخه از دیشب تا صبح داشتم فیلم ترسناک میدیدم ولی اصلا ترسناک نبود اخه یکی میاد کله اون یکی رو با اره برقی میبره ترس داره ؟
عین جت آماده شدم و سوار ماشینم شدم و دِ برو سمت دانشگاه
پنج دقیقه به کلاس مونده بود و من داشتم میرفتم سمت کلاس که یکی زد پس کله ام برگشتم و دیدم نفسه و هلیا ام پشتشه
نفس : سلام بر دوست خوابالوی خودم
من : علیک …
هلیا : سلام اجی
من: سلام . ببین نفس یاد بگیر از این هلیا . مث ادم سلام میکنه .
تو اول عین هرکول هوار میشی رو ادم بعد سلام میکنی .
نفس : خو حالا تو ام . بیاین بریم حالا به کلاس نمیرسیم .
تو کلاس همه اش رو تو چرت بودم . چون جایی و نداشتیم بریم و کلاس نداشتیم
رفتیم تو کافه تا یه چیزی بخوریم . دیگه تصمیم داشتم امروز بهشون بگم.
من : بچه ها ….. ام ـ….چیزه ..میگم …..
هلیا: عه خو درست حرفتو بزن .
من: میترسم قبول نکنید .
نفس : تو بگو بعد بترس که قبول نکنیم .
من : خب شما ها که با کار پر خطر بیرون مشکلی ندارین .
هردو با هم: نه
من : این کاری که من میگم زیادی خطر ناکه ها . چون از اون ادمایی رو میخوان
که با دیدن یه جن و جسد و بدن تیکه شده غش نکنه .
نفس: خدایی ما با اینا غش میکنیم ؟
من : خب یه سازمان هست که اون جا افرادی مث ما میرن کاراگاه میشن . میاین بریم؟
دانلود رمان عمارت خون
هلیا : خب من که میام و فکر نکنم خانواده نگران شن
نفس : منم که پایه تم
من: خب پس بیاین بریم همین الان تو سازمان تا ببینیم چی میشه.
از زبون هلیا
همه چیز عین برق و باد گذشت . ما عضو کارکنان اون سازمان شدیم البته
از نوع خفن . چون ما با همه چیز سر و کار داشتیم و بقیه نه . فردا قرار بود بریم
تا اولین ماموریت کاری مون رمان جدید عمارت خون رو انجام بدیم . شب با فکر این که اون جا باید چیکار کنیم به خواب رفتم
صبح ساعت نه از خواب پاشدم . قرار بود نه و نیم بریم اون جا . فورا لباسمو پوشیدمو
سوار مک لارنم شدم و راه افتادم سمت سازمان . تا وارد شدم نفس و ترنم و دیدم .
تا من رسیدم ریسمون هم اومد و ما رفتیم داخل . نشستیم
روی صندلی های توی دفترش که گفت : چند لحظه صبر کنین تا همکار هاتونم بیان بعد میگم که باید چه کاری انجام بدین.
هان ؟؟؟ همکار .؟؟؟ مگه فقط ما سه تا نبودیم . همون لحظه سه تا پسر وارد شدن
و ما مجبور شدیم به احترامشون بلند شیم . اولی شون یه پسر با چشمای مشکی
و مو های خرمایی و تمام اجزای صورتش متناسب بود . بعدی یه پسر با چشمای قهوه ای
و مو های مشکی ولی این یه کم از قبلیه کوتاه تر بود .
سومی یه پسر با چشمای آبی و پوست سفید و موهای قهوه ای روشن . در حال انالیز کردنشون بودم که این رییس پارازیت انداخت وسط افکارم .
مدیر : خب ما همه این جا جمع شدیم تا ماموریتتون رو بهتون بگم تا آماده شین .
خب این کار ریسکش خیلی بالاست و شما باید با
رمان های توصیه شده :
دانلود رمان دزد و پلیس بازی عاشقانه
رمان آخرین اَشوزُشت | مبینا قریشی
واقعا مسخره و بی محتوا و کسل کننده بود،مخصوصا اینکه داستان از زبون ۶ نفر بودواقعا آدمو کلافه میکرد،واقعا مزخرفه ک راوی داستان هی عوض بشه اونم دم ب دقیقه اونم ن دونفر بلکه ۶ نفر،آخرشو ک دیگو نگو ک چرت ب تمام معنا،خواستگاری پسرا از دخترا،عق کلا دوروزه همو دیدن و هیچ اتفاق عاشقانه ای هم نیفتاد(بعد مثلا ژانرش عاشقانه هم هست)بعد ی دل ن صد دل عاشق شدن،جمع کن توروخدا،ببین ملت چ رمان هایی مینویسن بعد اسم خودتو بزار نویسنده
همه جور ماشین فضایی ای تو رمانای این مدلی دیده بودم ولی این یکی دیگه ترکونده، آخه ماشین مک لارن؟!! اصلا شک دارم خود نویسنده تا بحال مک لارن رو دیده باشه D: