خلاصه رمان :
رمان عاشقانه سمر که شاهد مرگ مادرش بوده پدرش رو مقصر میدونه، پسر خاله و پسر عموهاش سعی میکنند رابطه اون و پدرش رو خوب کنند.سمر دختر یک خانواده پولداره که پدرش به دلایلی تصمیم به ازدواج مجدد میگیره؛ مادرش طاقت نمیاره و از دنیا میره. سمر که شاهد این اتفاقها بوده از خانواده پدریش کینه به دل میگیره و در این بین پسرعمههاش و پسرخالههاش به هر دری میزنند تا سمر کینهاش رو فراموش کنه…
– شنیدم بابا میخواد ازدواج کنه؛ حقیقت داره؟
اشکم رو پاک کردم و با صدای که از بغض میلرزید گفتم:– آره نفسم.
تو چشمهام زول زد و با خشم گفت:– دیگه بابا رو دوست ندارم.نالیدم:– سمر اینطوری نگو.
پتو رو دور خودم پیچیدم و چشمم به در بود؛ هر لحظه با خودم میگفتم مهران الان وارد اتاق میشه ولی ساعت از دوازده گذشت و خبری از مهران نشد.
پلکهام سنگین شد و دیگه طاقت منتظر موندن رو نداشتم؛ همینکه چشمهام رو بستم در خیلی آروم باز شد، فورن سرم رو بلند کردم:
- مهرا…برعکس تصورم سمر بود که وارد اتاق شد:
– مامان بیام پیشت بخوابم.– بیا عزیزم.پتو رو کنار زدم و سمر رو توی بغلم گرفتم:
- مامان برام لالایی میخونی.دستی به موهای صافش کشیدم:
– سمر تو دیگه بزرگ شدی.– مامان لطفا.لبخندی زدم:– گنجشک لالاسنجاب لالا
آمد دوباره مهتـــاب، لالالالا لالایی لالا لالایی… لالا لالایی لالا لالایی…بعد از تموم شدن شعر هر دوی ما به خواب رفتیم.
دانلود رمان عشق کینه ای
دانلود رمان عشق کینه ای با نور خورشید که به چشمهام خورد چشمهام رو باز کردم؛ آهسته از بغلم مامان بیرون اومدم و از تخت پایین رفتم.
روبه روی میز آرایش مامان ایستادم؛ رژلب قرمزش رو برداشتم و روی لبهام کشیدم، خیلی آهسته در کمدش رو باز کردم و دستی به لباسها کشیدم.
دوست دارم هرچه زودتر بزرگشم تا بتونم مثل مامان از این لباسهای بلند و خوشگل بپوشم.
در اتاق که زده شد؛ خودم رو پشت کمد پنهان کردم و ماری رو دیدم که بالاسر مادرم ایستاده:خانم لطفا بیدارشین.
دو بار حرفش رو تکرار کرد ولی مامانم بیدار نشد؛ (از ترس تمام بدم سرد شد؛ به شدتت نگران مادرم شدم) ماری وآی خدایی گفت و از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد همراه پدر و پدربزرگم برگشت.
بابا نبض مادرم رو گرفت و یکهو شروع کرد به گریه کردنند و هق هق کنان گفت:جانا مُرده بابا جانا مُرده.
با شنیدن این حرف بلند بلند شروع به گریه کردم؛ بابا به سمتم دوید ولی پسش زدم:
بابا دروغ نگو؛ مامانم نمرده… تو خیلی بدی بابا خیلی بد.
چیشد که مادرت مُرد؟آهی از اعماق وجودم کشیدم:
– مادرم بیماری قبلی داشت؛ نه خودش میدونست نه ما، اینقدر درگیر پدرم بود که خودش رو به کل فراموش کرده.
پا رو پایی انداخت و دستش رو روی دسته مبل گذاشت: پس سکته کرده.
آره؛ هیچ کس باور نمیکرد که زنی به اون جوابی سکته کنه.
شیرین جرعهای از قهوهاش رو نوشید: بعد از مادرت راه برای نور باز شد.پوسخندی زدم:
رمان هایی که دوست خواهید داشت:
رمـان تناسُخ و انفصال | MAEE_A کاربر انجمن یک رمـان
رمان دل آشوب | FATEME078 نویسندهٔ انجمن یک رمان
رمان سایههای ابری | sahra_A کاربر انجمن یک رمان
خوب بود
سلام خسته نباشید
درباره رمانتون باید بگم که رمانتون زیاد نظرم رو جلب نکرد
خیلی زود از همه چیز رد می شدیم و خیلی عجله برای پایان دادن داشتین
اگر کمی پر بار ترش می کردین و شاخه بیشتری بهش می دادین بهتر می شد. یه خورده اتفاقات رو طولانی می کردین خوب میشد.
مثلا خیلی راحت قبول کرد زن پسره بشه یا هر چیزی که بهش می گفتن سریع می گفت باشه.
البته رمانتون جوری نبود که بگم افتضاح.
امید وارم رمان های بهتری از شما ببینم و آرزو موفقیت براتون دارم.
امید وارم ناراحتتون نکرده باشم.
رمان نوشتن برای بهتر کردن قلم.
خیلی رمان قشنگی بود اما خیلی به طور خلاصه بود همچنین خیلی سانسور شده بود
خوب بود