خلاصه:
دانلود رمان عشق نفیس خسته از اون همه کارِ خونه روی صندلی آشپزخونه نشست و داد زد:-آریا کم کن صدای اون لامصبو! آریا نگاهی سمتِ مادرش انداخت و بیخیال باز مشغولِ تماشای کارتونش شد.نفیس دستی رو پیشونیش کشید و با بوی سوختگی نگاهش به گاز کشیده شد و سریع بلند شد،زیرِ برنج رو خاموش کرد و بلند گفت:-لعنتی برنجم سوخت!
زیر خورشتم خاموش کرد و در حالی که با خودش غر میز از آشپزخونه خارج شد و روی اولین کاناپه نشست و با سردرد اینبار بلندتر داد زد:-کم کن صدای اونو آریا!
آریا اینبار ترسیده صدای تلویزیون رو کم کرد و وقتی دید مادرش رو کاناپه دراز کشید و چشماشو بست سعی کرد اصلا صدایی تولید نکنه چون میدونست تو اینجور شرایط مادرش بد عصبانی میشه!
نفیس تازه چشماش گرمِ خواب شده بود که تلفنِ خونه زنگ خورد،نفیس هراسان چشماشو باز کرد و آریا سریع از رو کاناپه پرید و به سمتِ تلفن یورش برد و سریع جواب داد:-بله؟
نسرین خانم با لبخند گفت:-سلام قربونت برم،خوبی؟
آریا تلفن رو تو دستش جابجا کرد و گفت:-سلام مامانبزرگ خوبم!
نسرینخانم باز با ملایمت گفت:-مامانت کجاست عزیزم؟
آریا در حالی که سمتِ مامانش میرفت گفت:-خوابیده الان بیدارش میکنم.
نسرین گفت: رمان اجتماعی -نه عزیزم بیدارش نکن بعدا تماس میگیرم،
نسرینخانم خواست قطع کنه که نفیس با چشمهایی سرخ تلفن رو از آریا گرفت و جواب داد:-بله مامان؟
-سلام مادر خوبی؟گفتم آریا بیدارت نکنه اما مثل اینکه گوش نداده!
نفیس با دو انگشتش چشماشو فشار داد و گفت:-نه مامان بیدارم خوب چخبر؟
دانلود رمان عشق نفیس
خبر سلامتی،میخواستم بگم فردا برای نسیم خواستگار میاد ناهار رمان عاشقانه دور همیم خالتاینا هم هستند شمام بیاین.
نفیس دستی رو پیشونیش کشید و گفت:-باشه مامان حالا بذار مهران بیاد ببینیم چی میشه!
نسرین آهی کوتاه کشید و گفت؛-باشه عزیزم به مهرانم سلام برسون خداحافظ!
-باشه مامان خداحافظ.
تلفن رو قطع کرد و روی کاناپه انداخت،بلند شد و با نگاه به ساعت که دو رو نشون میداد به سمتِ آشپزخونه رفت تا میزو بچینه البته با برنجِ سوخته!
صدای کلید اومد و آریا با ذوق و بابا بابا کنان به سمت در دوئید و نفیس زیرلب پوفی بلند کشید!
تند و سریع تا مهرانِ وسواسی از سرویس بیاد میزو چید و خودش رو صندلی نشست.
مهران آریا بغل واردِ آشپزخونه شد و فقط سلامی سرد تحویلِ نفیسی که دیشب حسابی باهاش بحثش شده بود داد و آریارو روی میز گذاشت و خودشم رو صندلی نشست.
نفیس چپچپ به آریا نگاه کرد که خودش گرفت چی شده و آروم و بیسروصدا از رو میز رفت رو صندلی نشست و بشقابشو جلوش کشید.
مهران برای خودش برنج کشید و تا اولین قاشقو تو دهنش گذاشت اخماش حسابی توهم رفت و قاشقو محکم رو بشقاب پرت کرد که باعث شد صدای بدی ایجاد بشه و داد زد:-این چه وضعشه نفیس،برنج طعمَ گ…ه میده!
نفیس عصبیتر از مهران داد زد:-درست صحبت کن بیشعور گناهه نعمتِ خدا!
مهران با دستش دیسِ برنج رو پخش کفِ آشپزخونه کرد و گفت:-این نعمتِ خداست،جمعش کن بابا!
پیشنهاد می شود
رمان اسمش رو سام گذاشتم (جلد دوم رمان فرزند خاموش) | Fatemeh.M
رمان عقیق فیروزه ای | فاطمه شکیبا(فرات)
ممنون از سایت یک رمان و خسته نباشید به نویسنده، رمان میتونست جالب تر باشه ولی یه طرفه پیش رفت و همونطور که از اسمش پیدا بود همه چیز به نفع نفیس بود. شوهر سابقش این وسط چکاره بود توی داستان!!!