خلاصه رمان :
دانلود رمان عشق مثل عطر نیست بپره درباره دختری ب اسم اوا هست دختری از جنس شیشه.. سرد و شکننده با هدفی بزرگ… ک ب خاطر هدفش وارد ی خونه میشه و اونجا ی پسر از جنس غرور سد راهش میشه..اما وقتی داره یواش یواش قلب سنگی پسر داستانمون نرم میشه با یه اتفاق همه چی عوض میشه و اون دختر شیشه ای دیگه قلبش شفاف نیست جوری ک انگار همه رو دست خوردن و یکی از اول اونا رو مثل ی مهره تو ی بازی تکون میداده و.
خبر داری بی کس و بی پناه شدم وقتی رفتی؟ بابا جونم اصلا خبر داری از حال و روزم؟؟
خبر داری رفتم پلیس شدم تا انتقام بگیرم. خبر داری خدمتکار شدم، بادیگارد شدم…
خندیدم و اشکام همزمان بارید…خبر داری دارم عروس میشم؟؟ گل مریمو کنار رز گذاشتم.
مامانم مامان گلم دارم همون لباس سفیدی رو میپوشم که ارزو داشتی منو توش ببینیاا. مامان بلند شو نگام کن. بابا چشماتو باز کن ببین خوشبختم. مامان پاشو دیگه. پا نشی کی میخواد برام مادری کنه و دل بسوزونه. مامان بلند شو از اینجا.
دست کشیدم روی سنگ سردش.
مامان سرده اینجا. پاشو سرما میخوری… بابا…
نفس نفس میزدم و هق هق میکردم. نمیتونستم دیگه حرف بزنم ولی هنوز زمزمه وار مامان بابامو صدا میزدم. امیر به سمتم اومد و دستشو انداخت دور شونمو بلندم کرد…
– بسه هستی. اروم باش عزیزم. بلند شو بریم.
سرمو به طرفین تکون دادم. اختیار اشکام دست خودم نبود. بطری ابی و جلوی دهانم گرفت و به زور یه قلپ خودم.
دستمو روی اسم مامان و بابا کشیدم. لبای خشکمو با زبون تر کردم و زمزمه کردم.
– حقشون نبود به این زودی برن امیر. دلم براشون تنگ شده. به اندازه ۱۵ سال دلم تنگه براشون.
دستای سردمو تو دستاش گرفت.
– هیس. اروم باش هستیم. قول میدم از الان تا همیشه کنارتم. نمیزارم بازم زجر بکشی.
گرمی دستاش وجودمو گرم کرد. دلم گرم بود به بودنش. لبخند شلی بهش زدم. اروم بلندم کرد لباسای خاکیمو تکوندم. با هم دیگه از بهشت زهرا بیرون زدیم.
دانلود رمان عشق مثل عطر نیست که بپره
دانلود رمان عاشقانه خب کجا اگه میشه منو ببر خونه. تو این مدت خیلی مزاحمت شدم. ببخشید اقای وکیل.
لبخندی زد و ماشینو روشن کرد.
چادرمو رو سرم مرتب کردم و با قدم های محکم پا تو کلانتری گذاشتم. اول سری به اتاقم زدم. اینجا هم پر از خاطره بود برام.
با قدم های اروم سمت اتاق سرهنگ رفتم. در زدم و وارد شدم.
سرهنگ با اخم کوچیکی به برگه های روی میزش زل زده بود. کمی سرشو بالا گرفت. با دیدنم اخمش پررنگ تر شد.
چه عجب. سروان یوسفی. هیچ معلومه کجایید؟ توضیح بدین سروان..
سمت میزش رفتم و برگه استعفامو روی میز گذاشتم.
ببخشید سرهنگ.سرهنگ با تعجب به استفعام نگاه کرد. و بعد چند دقیقه گفت:
به خاطر سرگرد…– نه قربان. حیف میشه برید سروان. شما از نیرو های خوب ما هستید.
کار من تموم شد سرهنگ. من به هدفم رسیدم.
سرشو تکون داد. از سرهنگ خدافظی کردم. شغلمو دوست داشتم. ولی امیرمحمد با گوشه و کنایه بهم فهمونده بود دوست نداره پلیس باشم از طرفی هم به هدفم رسیده بود. پس دلیلی نداشت موندنم…
سرمو دور تا دور اتاقم گردوندم. دیگه اینجا مال من نبود مثل خیلی چیزای دیگه.
وسایلمو جمع کردم و از اونجا بیرون اومدم. خیلی کار داشتم..
وسایلو داخل رخشم گذاشتم و پشت فرمون نشستم.
همون لحظه گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم امیرمحمد لبخند گشادی زدم و جواب دادم.
سلام اقای وکیل. سلام هستی خانم. خوبی. اهوم. تا من زنگ نزنم تو زنگ نمیزنی برای من نه؟ تک خنده ای کردم.
جونم چیزی شده؟
رمان های عاشقانه جذاب :
رمان پیچیده و خیلی غمناکی بود.
داستان خیلی درهم برهم بود و یه جورایی میشه گفت که کلیشه ای بود بعضی جاهاش
تبریک میگم به نویسنده.
قلم خوبی داشت ولی شاید مشکل از ایده باشه.
مرسی از زحماتی که برای رمان کشیدی!