خلاصه :
دانلود رمان عشق مبارز من داستان داستانِ دختری کاراتهکار است که احساساتش و مهربانی بیاندازهاش دل سنگ هر کسی را نرم میکند، دختری از جنس تلاش، پشتکار و ایمان. دختری که در سختیهای زندگی هدیهای دریافت میکنه از جنس عشق عشق واژهی غربیست از جنس درد و درد واژهای است از جنس مبارزه و مبارزه همان عشق است!
عشق، درد، مبارزه…
تمام داستان همین سه کلمه است!
سه کلمه دوست داشتنی!
-آرمیتا.
-جانم آرتا.
-بیا یک دست مبارزه، هستی؟
با چشمهایی که میخواست از حدقه بیرون بزنه گفتم:
-برادر من الان تو من رو چی فرض کردی؟ من بدبخت منفی شصت بیام با تو نود
کیلو مسابقه بدم؟! یک چیزهایی میگیها، آخر شبی مخت هنگ کرده برادر من!
چشم غرهای برام رفت و گفت:
-خواهر خل گلم من که با صددرصد توانم تو رو نمیزنم یعنی حقیقتا دلم نمیاد که
خیلی حیف که دلم نمیاد، تو بزن من دفاع کنم که حرکات پات قوی بشه اسکل جان.
سرم رو خاروندم با حالت مظلومی گفتم:
– اصلا اسکل هم خودتی.
همون طور که لباس کاراتهام تو تنم خودنمایی میکرد کمربندم و محکم کردم،
به طرف آرتا که لباس کاراته سفیدش رو پوشیده بود و رنگ کمربند مشکی که سه
خط طلایی نشونهی دانسه بود چشمم رو نوازش میداد، آرتا پوست سبزه و جذابی داشت
دانلود رمان عشق مبارز من
تمام اجزای صورتش به هم میخوردن، بینی متناسب با صورتش و لبهاش هم متوسط بود،
رمان عاشقانه از همه بیشتر سبزه بودن پوستش اون رو جذاب میکرد؛ پوست سبزهاش
به بابا رفته بود همچنین قد بلندش و موهاش هم که بهترین موهای دنیا بودن، مشکی بودن، جنگل مشکی دنیای من.
-خب آرمیتا باید با پات به سر من ضربه بزنی باشه؟
-آخه من چه جوری پام رو به سر تو برسونم؟
-با تمرین کردن میشه، اومدیم حریفت هم قد من بود ،میخوای چیکار کنی؟
خندیدم و گفتم:
-خب اون که دیگه دختر نیست چناره.
شده بودم از دست تو آرتا.
بالاخره به بیمارستان رسیدیم هر لحظه که به زدن آمپول نزدیکتر میشدیم صدای قلبم رو میشنیدم. خدایا آخه منه بدبخت چرا باید پاسوز عشق این دوتا شم آخه بابا منه بدبخت هنوز شاهزاده سوار بر اسبم نیومده دارم میمیرم خدایا این کهیلها من رو نکشن من آرزو دارم. با صدای آرتا دست از غر زدن به خودم و خدای خودم برداشتم و نگاهم رو به طرفش دوختم.
– آرمیتا بدو بریم آمپولت رو بزن.
-وای نه خدایا. آرتا خواهش آرتا آرتا آرتایی من رو ننداز دست اینها آرتا خواهش.
با حالتی شبیه گریه اینها رو میگفتم آرتا و آرام هم که از خنده روده بر شده بودن نامردا، من بخاطر شماها این بلا به سرم اومده ای خدا شاهزاده سوار بر اسبم کوش.
آرام گفت:
-داری استخاره میگیری خب برو آمپول و بزن دیگه!
با عصبانیت گفتم تو دیگه حرف نزن که هر چی میکشم از دست توئهها!
پیشنهاد می شود
رمان سیه چشم | سیده پریا حسینی
رمان جذاب و قشنگی بود
خسته نباشید به نویسنده ی عزیز
عااااااااااااالی