خلاصه رمان :
دانلود رمان عشق خائن در طول زندگی باید به انسانهای زیادی اعتماد کرد، با هرچقدر ریزبینی اما باز هم شکست در اعتماد هست! دختر این قصه هم باید بچشد شکست را تا به پیروزی برسد. این دختر به خواست خودش به شرکتی جهت کار میرود، در همانجا عاشق میشود و به وصال میرسد اما…
رسم زندگی سوختن و ساختن است. مینا هم با این رسم جنگید اما سرانجام او هم سوخت و ساخت.
خیلی سخت است که بعد از مدتپها خوب خوابیدن مجبور شوی صبح زود بیدار شوی؛ اما به این روزها هم عادت خواهم کرد. با کلی لعن و نفرین به زمین و زمان و یکعالمه کشوقوس رفتن از تختم بلند شدم و به سوی سرویس منزل حرکت کردم؛ آنموقع هنوز کسی بیدار نشده بود و خدا میداند که چقدر حسرت خوردم، اما عجیب آن است که بعد از مسواک و شستن صورت که از سرویس خارج شدم مادر در آشپزخانه مشغول ریختن چای بود و گویی ساعتها بیدار است. با تمام وجودم به سویش دویدم و از پشت بغلش کردم و؛ واقعا مادرم با اینهمه سنوسال زیبا و دوستداشتنی است.
– قربون مامان گلم که اینقدر خوشگله، صبحت شیک!
دانلود رمان عشق خائن
دانلود رمان عاشقانه مادر: منم قربون دختر سحرخیزم بشم؛ چیشده اینموقع بیدار شدی؟ ماشاالله تا خورشید به وسط آسمون نیاد تو که بیدار نمیشی!
– جونم براتون بگه که بالاخره یک کِیس مناسب برای کار پیدا کردم.
مادر: خلی تو دختر، به خدا مردم آرزو دارند مثل تو، تو خونه بخورند و بخوابند، بعد تو میخوای بری سرکار؟! واقعا که!
و سرش را به نشانهی تاسف تکان داد.
– آخه فخری خانم من باید یک روز مستقل بشم، حالا اون یک روز امروز باشه.
مادر: چه میدانم به خدا!
دوتاییمون مشغول خوردن صبحانه شدیم که پدر نازنینم وارد آشپزخانه شد. زدم به میز که مادر از جا پرید! برای جلوگیری از دعوا، یک لبخند ژکوند زدم که با تکان دادن سر مادر مواجه شدم.
– ماشاالله هزارماشاالله، بابام چه خوشتیپ شده.
پدر: این حرفها رو به مادرت بگو.
مادر: دخترم، به بابات بگو به جای این تیپ زدنها بره سجده شکر به جا بیاره که با من ازدواج کرده.
– مواظب باشید سقف نریزه یکوقت؛ یعنی شما دوتا هیچ نیازی به تعریف ندارید.
بعد از صبحانه رفتم که برای شروع یک زندگی جدید آماده شوم. بعد کلی لباس عوض کردن به یک لباس مناسب رسیدم، دو پیس عطر به خود زدم و در آخر ساعتم را دستم کردم و چادر و کیفم را برداشتم. وقتی از اتاق خارج شدم نیما هم با تیپی جذاب از اتاق روبهرو خارج شد.
– چه خبره اینجا همه اینقدر خوشتیپ کردن؟ نیما خبریه؟!
نیما: سلام عرض شد…
– خب حالا سلام!
نیما: بعد هم مگه بار اولته من رو اینقدر جذاب میبینی؟
بعد آمد زد به سرم و گفت:
– زدم به تخته تا چشم نخورم.
من هم یک چشم غره رفتم و گفتم:
– اشتباه زدی داداشی، باید به اینجا بزنی!
و به سرش اشاره کردم که گفت:
– خجالت بکش دختره چشمسفید؛ بزرگتری گفتن، کوچکتری گفتن.
به حالتش خندیدم و با حالت مظلوم کاملا مصنوعی گفتم:
– بهمنچه خب، خودت شروع کردی.
و با یک پشت چشم نازک کردن به جلوی آینۀسالن رفتم تا آخرین نگاه را به خودم بندازم. چادر را روی سرم و کیف را برروی دوشم انداختم.
به دم در آشپزخانه رفتم و گفتم:
– باباجون من رو میرسونید؟
پدر: نه دخترم کار دارم، به نیما بگو.
نیما: نه اصلا، دیرم شده نمیتونم خواهری.
و یک قیافه مظلوم به خود گرفت.
مادر: خب با آژانس برو.
– نه بابا اونکه خیلی دیر میاد، باشه اعضای خانواده خوشگلم، خداحافظ
نیما: لوس، خداحافظ.
پدر: خداحافظ عزیز بابا.
مادر: خداحافظ دخترم.
دم در خانه ایستادم:
– پیش به سوی سعادت…
رمان های پرطرفدار انجمن یک رمان:
رمان درپس افسانهها | بیتا صادقی کاربر انجمن یک رمان
رمان شکست منطقها | ستاره لطفی کاربر انجمن یک رمان
رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی
دانلود رمان بستنی با چاشنی عشق
سلام خسته نباشید
رمان قشنگی بود،خودتون هم گفتید ک تجربه اولتون
ولی خداییش تهشخیلی درد آور بود
کاش تهش و نمینوشتین و شاد تمومش میکردین،واقعا حق مینا نبود
خیلی براش غصه خوردم
سلام ممنون
دیگه بالاخره هر رمانی با توجه به سبک نوشتن نویسنده یکجور پایانی داره.
ولی خب شرمنده اگر ناراحت شدین…
سلام فرمت epub دانلود نمیشه متاسفانه
سلام مشکلی نداره به راحتی دانلود شد