این داستان روایتگر زندگی پسری مزدیسنایست* که به دلیل مشکلات روحی که در سن بیست سالگی به خاطر مرگ مرموز خواهرش برایش به وجود آمده، به مدت شش سال به سرزمین مادریاش، روسیه میرود. داستان از جایی شروع میشود که آراه به ایران باز میگردد و زندگی جدیدی را شروع میکند. در این میان، عاشق دختری مسلمان میشود و اینکه او خبر ندارد که این دختر، همان طعمه پدرش برای یک بازی سراسر خطر و ریسک است! به رستوران که رسیدند، آراه برای رفتن کمی تعلل کرد؛ انگار که پاهایش یاری نمیکردند.
نگاهی کلافه به هماوند انداخت که در حالی که سوییچ را در دستش میچرخاند و به ماشین تکیه داده بود، خیره به تابلو رستوران بود.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-خوشت اومد؟ رستوران باکلاسیهها!
آراه حس کرد باید این رستوران و کلاسش را بر سر هماوند ویران کند، اما انعکاس آن همه خشم تنها اخم کوچکی بود که مهمان ابروانش شد.
نگاه از هماوند گرفت و به رستوران بزرگ و زیبای روبهرویش دوخت.
اولین رمان صوتی شده سایت یک رمان می باشد
-از اینجا بریم. لطفا!
هماوند بیتوجه به عجزی که در صدای آراه بود، جلوتر راه افتاد و گفت:
-برو بابا، بهتر از این رستوران تو اهواز پیدا نمیکنی!
آراه ناچار به دنبال هماوند راه افتاد. وارد رستوران که شد، خدا را شکر گفت که حداقل فضای رستوران دیگر شباهتی به آن سالها نداشت.
هماوند به سمت میزی در گوشهترین قسمت رستوران رفت و آنجا نشست.
آراه جلو رفت و رو به رویش نشست،
یک میز سفید رنگ که گلدان کوچکی با گلهای شقایق داشت.
هماوند دستی به موهایش کشید و رو به آراه گفت:
-خب داداش من، شش ساله رفتی خارج. بگو ببینم چیکارا کردی؟ اصلا تونستی یه دونه از اون خوشگلاش رو تور بزنی؟
آراه نگاهش را به چشم هماوند دوخت و گفت:
-تو چرا همیشه تو فکر دختری؟ چیزهای مهمتری هم هستن!
-آره، مثل ازدواج و تشکیل خونواده.
آراه لبخند کجی زد و گفت:
-دخترا هم مثل تو برای ازدواج مشتاق نیستن! حداقل به روز نمیدن!
هماوند سرش را کج کرد و گفت:
-داداش، ما از این تعارفا داشتیم با هم؟!
لودگیهای هماوند، لبخند آراه را وسعت بخشید.
ناگهان توجهش جلب خندههای شاد میز بغلیشان شد و سرش را به سمت آن میز چرخاند و با دیدن چهار دختر جوان که آرام میخندیدند، لبخند روی لبش محو شد.
کمی دیگر با حسرت به آنها نگاه کرد و به سمت میز خودشان بازگشت.
هماوند متعجب از رفتار آراه، یک تای ابرویش را بالا داد و گفت:
-چی شد یهو؟
بعد سرش را کشید تا ببیند آراه به کجا نگاه میکرد که با دیدن آن چند دختر، فهمید اوضاع از چه قرار است.
هماوند مثل همیشه، بیتوجه به آن که حرفش چه آشوبی در دل آراه به پا میکند، گفت:
-آها، اون دختر خانما رو دیدی یاد آرایلی افتادی؟ اگه الان زنده بود، درست همسن این دخترا بود.
دانلود رمان صوتی خاتمه بهار
آراه که نمیخواست هماوند درد را از چشمهایش بخواند، خود را مشغول سفارش دادن کرد و هماوند که دید آراه این موضوع را نمیپسندد، بیخیال موضوع شد و خودش نیز مشغول سفارش دادن شد.
بهار متعجب به پچ پچهای دوستانش نگاه کرد و بعد با حالت اعتراض گفت:
– اِ…بچهها چه خبرتونه؟ خب اگه چیزی هست به منم بگید دیگه.
بهارین خندهای کرد و گفت:
-حتما چیزی نیست دیگه، تو سفارشت رو بده.
بهار نگاه تندی به بهارین کرد و گفت:
-من و تو توی خونه که تنها میشیم!
بهارین خنده بلندی کرد که اخم بهار بیشتر در هم رفت و گفت:
-بهارین لطفا آرومتر بخند!
صدای اعتراض ماهک بلند شد:
– اِ بهار! خندیده، مگه چی کار کرده؟
– خنده مشکلی نداره، نه خنده ای که توجه همه رو جلب کنه!
کلاله اخمی کرد و گفت:
– بهار چرا اینجوری میکنی؟! خب اومدیم خوش بگذرونیم، میخندیم کار بدیه؟
بهار پوفی کرد و گفت:
– بابا حرف منو بفهمین! الان شبِ و ما چهار دختر تنها اینجوری بلندم بخندین دیگه انتظار دارین حاضرین چه فکری راجب ما بکنن؟
بهارین شرمنده از کارش ل**ب زیرینش را گاز گرفت و ماهک که خواست جو را عوض کند، گفت:
– خب باشه، الان زودتر غذاتونو بخورین.
بهار مشکوک نگاهی به همه آنها انداخت و شروع کرد به خوردن ادامه ی غذایش. غذایشان که تمام شد، ناگهان گارسون با یک کیک کوچک آمد و کیک را روی میز گذاشت و ماهک و بهارین و کلاله با صدای آرام آهنگ تولد مبارک را برای بهار خواندند. بهار که بی نهایت خوشحال بود، خنده اش هم گرفته بود؛ زیرا آن سه دختر آن قدر در سر و صدا نکردن دقت به خرج داده بودند که تنها صدایشان به میز بغلیشان به زور میرسید!
لبخندی شیرینی زد و گفت:
– ممنون بچه ها، چرا زحمت کشیدین؟
بهارین دستانش را به هم زد و گفت:
– قابل خواهر گلمو نداشت. حالا یه آرزوی قشنگ بکن و شمعا رو فوت کن.
بهار چشمانش را بست. آرزوی سلامتی را برای همه اعضای خانواده و اطرافیانش کرد و دو شمعی را که عدد بیست و چهار را نشان می داد فوت کرد.
هر سه کف زدند و تولدش را تبریک گفتند.
بر روی میز بغلی اما فضای بدی حاکم بود. هماوند که پسر داییش را آورده بود که مثلا هوایش عوض شود، به شدت به ذوقش خورده بود. به طرز عجیبی امشب همه چیز آراه را یاد آرایلی میانداخت؛ این رستوران، آن دختر ها و اتفاقا دختری که امشب بیست و چهار سالش میشد. درست مثل آرایلی که هفته پیش اگر زنده بود، باید تولد بیست و چهار سالگیش را جشن میگرفت.
سه فایل اول جهت بررسی در فرمت های پی دی اف و.. قرار گرفت جهت دانلود فایل کامل فایل زیپ دانلود شود
داستان کوتاه های صوتی دیگر :
دوباره عاشق خواهم شد
دوباره دلبسته خوهم شد
اگرچه شاید دوباره ویران خواهم شد!
آری من دوباره عاشق خواهم شد
ولی این را خوب می دانم
که شب ها گاهی
با فکر تو که به سرم خواهد زد
به او خیانت خواهم کرد
به او که بی خبر از همه چیز
چراغ را خاموش خواهد کرد
و کنار من دراز خواهید کشید
هرچند با بهانه ای کوچک
رو به راه خواهم شد
ولی باز هم
شبی دیگر
از اینکه فارغ از منی
دلخور خواهم شد
دستانم را که بگیرد
با یاد دستان گرم تو
پریشان خواهم شد
شاید اصلا در وسط خیابانی شلوغ
پشت چراغ قرمز
درست در فاصله ی دو انگشتی لب هایمان از هم
درست لحظه ای که چشمانش را با آرامش خواهد بست
کسی شبیه تو را آن ور خیابان ببینم
و سراسیمه کنار کشم و بر شیشه ی ماشین تکیه دهم
و او را غرق کنم
در سکوتی مبهم برای او و پر از ناگفته ها برای من.
شاید آن گاه هم دست ببرد آهنگ عاشقانه ای پخش کند
و من آن را به یاد تو آرام زیر لب زمزمه کنم
و درگیر گذشته ام شوم در میانه ی هیاهوی رابطه ای گنگ
#رعنا زوار