خلاصه:
دانلود رمان صاعقه اینجا خبری از عشق و کلکل و این چیزا نیست! چون دختر داستانمون وقتی واسه این کارا نداره. فعلا باید خودشو از دست هیولاهایی نجات بده که توی پوست انسان، مثل لاشخور دورش می گردن و منتظرن که از پا بیفته تا بیانسراغش…!دختر قصه ی ما خیلی کم سن و ساله، حتی هیفده سالش هم نشده! رمان پلیسی صاعقه اما یاد گرفته قوی باشه. یاد گرفته از اینکه لقب “بچه یتیم” و “بی کس و کار”و با خودش یدک می کشه، خجالت نکشه.
شاید بشه گفت اون یه دختر معمولی نیست،یه “صاعقه” ست.
یه صاعقه ی قدرتمند که خودشم از قدرت واقعیش بی خبره!
?الهی به امید تو?
«اینها چشمهایی هستند که نمی توانند مرا ببینند
اینها دست هایی هستند که اعتمادت را از تو می گیرند
اینها پوتین هایی هستن که از طرفین به تو لگد می زنند
این زبانی است که با تو از درون سخن می گوید
اینها گوش هایی هستن که از نفرت زنگ می زنند
این چهره ای است که هیچگاه تغییر نخواهد کرد
این مشتی است که تو را خرد میکند و بر زمین می کوبد
این صدای سکوتی است که دیگر شنیده نمی شود…
اینها پاهایی در چرخه ی دویدن هستند
این ضربه هایی است که هیچ گاه نخواهی شناخت
اینها لبهایی هستند که تاکنون طعم آزادی را نچشیده اند
این حسی است که مطمئن نیست
این چهره ای است که هیچگاه نمی توانی تغییر دهی
دانلود رمان صاعقه
ما انسانها!
آیا ما انسانیم؟
ما انسانها!
آیا ما انسانیم؟
(یا) گونه ای از هیولاها؟
گونه ای از هیولاها
گونه ای از هیولاها
هیولاهای زنده و جاندار»
»Some kind of monster/Metallica«
?پاره ی اول: بیچاره?
(Helpless (
*قسمت یکم*
بی توجه به صدایی که احتمالا سعی داشت مرا بیدار کند، این پهلو و آن پهلو شدم.
دانلود رمان صاعقه که صدا همچنان ادامه داشت:
-آذییی…آذر…آذرخـــششش…رعد و برق…صاعقه…بلای آسمانی…پاشو!
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را گشودم.
چهره ی شبنم، با لبخند احمقانه و بی دلیلی روی لبش، اولین چیزی بود که دیدم.
-چی می خوای تو سر صبحی؟
-من چیزی نمی خوام ولی فکر کنم تو می خوای باهام خداحافظی کنی!
چشمانم را گشاد کردم:
-امروز…پنجم تیره؟
چشم های مشکی اش پر از اشک شدند:
-آره
با سرعت از جایم بلند شدم. انگار برق هزار ولت به بدنم وصل کرده باشند.
امروز…شبنم…
سعی کردم لبخند بزنم. گوشه های لبم را بالا بردم و تمام تلاشم را کردم
تا لبخند بزنم اما چیزی که حاصل شد، شباهت چندانی به لبخند نداشت.
شبنم خندید:
-آخرشم یاد نگرفتی لبخند بزنی!
راست می گفت. من لبخند زدن بلد نبودم. فقط خندیدن بلد بودم و جدی بودن.
برای همین وقتی می خواستم لبخند بزنم، نیشم را تا بناگوش باز می کردم!
مانتوی تابستانی سفید رنگم را به تن کردم و پشت سر شبنم، با قدم های آهسته، از خوابگاه بیرون رفتم.
ساعت هشت صبح بود،و تمام هم اتاقی هایمان خواب بودند. خوش به حالشان!
کاش من هم می توانستم بی اینکه نگران بهترین
پیشنهاد میشود
رمان بازگشت راندهشدگان (فصل دوم الهه مرگ) | نازنین اکبرزاده
دانلود رمان دزد و پلیس بازی عاشقانه
این چرا انقدر بی سر و ته تمام شد
سر و تهش معلوم نیست
Chera harchi donload mikonam bejaye roman baram barnamehaye dgro download mikone jarian chie?
سلام مشکلی وجود نداره
ای بابا میخواستم بخونم ...ولی با توجه به کامنت ها مثل اینکه بی سر وته 😕
سلام
خود شما باید مطالعه کنید هر کس طبق سلیقش نظر میده
رمان جلد دوم داره؟من عاشقش شدم ای کاش ادامه داشته باشه