خلاصه :
دانلود رمان شیشهی عمر عمریست آرزوی گل برگ کردهام. تک تک لحظات را در دلم قاب کردهام. عمریست عاشقانه در انتظار نش ستهام. من با تو همهی رویاها را پر از با تو بودن واقعی تصور کردهام.و اینک این عشق، عشق ناب سینا و آویسا است و عشقی دیگر از سیوا و هومن. زندگی همان شیشهای است که عمر تو را حلاجی میکند.
و اینک باید نگریست که بازی سرنوشت با آنها چه خواهد کرد و چگونه رقم خواهد زد؟!
آویسا و سیوا باهم دو خواهر هستند، ولی، آویسا از سیوا دو سال بزرگتر است.
آویسا، دختری بیست ساله، قد بلند، سفید پوست، چشمانی به رنگ سبز زمردی،
لب و دهانی کوچک و خوشفرم دارد و بینی او قلمی و صاف است.
در درجه اول به غیر از زیبایی که دارد این چشمان زیبای اوست که همه جذب او میشوند.
سیوا، دختری هجده ساله، قد بلند و هم قد با آویسا، از چهره ی او، سفید پوست، لب و دهان
و بینی او مناسب و زیبایی خاص خودش را دارد. ولی، نه آن قدر زیبا! رنگ چشمان او آبی.
آویسا شبیه جوانی های مادر خود است و همهی رفتارها و اخلاق مادرش را به ارث برده است.
دانلود رمان شیشهی عمر
رمان اجتماعی شیشهی عمر که سیوا هم فقط چشمانش به پدرش رفته است. و از نظر اخلاق و رفتار به عمهی بزرگش بیشتر شباهت دارد.
وضع مالی آنها متوسط رو به بالا، کمی پولدار هستند.
آویسا در دانشگاه در رشته گرافیک درس میخواند و سیوا هم در حال خواندن کنکور است.
شغل پدر فرش فروشی است و در یک پاساژ بزرگ کار میکند. مادر خانه دار است.
دو سال پیش آویسا وقتی هجده سال داشت با پسری آشنا شد و با او دوست شد.
نام آن پسر سینا است. سینا آنقدر پولدار نیست که بتوان لقب پولداری را به او داد. ولی، در کل وضع مالیِ خوبی دارد.
از اتاق خارج شد و با خداحافظی از مادر که داشت سبزی پاک میکرد به بیرون رفت. سمت خیابان رفت و تاکسی گرفت و به راننده آدرس پارک را داد.
هومن که منتظر این موقعیت بود، با ماشین و با فاصلهی دور او را تحت نظر گرفت و تعقیب کرد.
وقتی سیوا به پارک رسید، با پرداخت کرایه به راننده به محل قرار رفت و روی نیمکت نشست و منتظر ماند تا نیما بیاید.
سیوا مثل همیشه با آن پسر قرار گذاشت و غافل از بازی رورگار که سیوا نمیدانست چه به روزش خواهد آورد. زیادی ساده بود این دخترکی که خودش را زیادی باهوش میدانست.
خواستگار او کسی نبود جز، هومن. او فوری اقدام کرده بود، تا بتواند به هر چه که میخداهد برسد. به خصوص به عشق نو ظهوری که در دل داشت. و فقط از خدا میخواست که سیوا سر عقل بیاید و عاشقش شود. چون خودش که یک دل نه بلکه صد دل عاشق آن دختر دلربا شده بود.
هومن دورادور شاهد حرکات سیوا بود و منتظر هر نوع واکنشی بود. حتی احتمال این که او منتظر یک پسر باشد را داده بود. طولی نکشید که احتمال او به بقین تبدیل شد. اصلا میشد فکر کرد که مرد مغرور روزگار عاشق همان دخترکی شود که جانش در خطر است؟
رمان های در حال تایپ:
رمان بهاران بی باران | roro nei30
رمان کافه اسپرسو | مریم علیخانی
رمان قشنگی بود اما تعداد صفحاتش خیلی کم بود کاش بیشتر بود
چرا انقدر اتفاقات رو سرسری و کلی بیان کردین؟به نظرم میتونستین یکم بازارش کنین و جذابتر،یه انتقاد هم کنم،انقدر نگین رستوران شیک،آدم میتونه با نامزدش جای غیر شیک هم برا و لذت ببره،به نظرم دوستانتان میتونست خیلی قویتر و قشنگتر از اینی که هست بشه،انگار ترسیدیم ازین که بیشترش کنین،نمیدونم،من تو یکساعت خوندمش،حیفه،بیشتر وقت بزاریم و ارزش قائل بشین برای کارتون و خلاقیت داشته باشین،خداقوت،ممنون
قشنگ بود . ممنون از نویسنده