خلاصه رمان :
دانلود رمان شراکت اجباری داستان راجب دختر شیطون و زبون درازی هست که هیچ جوره با ازدواج کنار نمیاد؛اما ناخواسته با کسی آشنا میشه ویه جورایی مسیر زندگیش عوض میشه…ادامهش رو خودتون بخونید. مطمئنا یاد سهراب بهانه خوبیست برای شروعی تازه برای استمرار یک لبخند برای آشتی با زندگی … خواهم آمد بر سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند هر کلاغی را کاجی خواهم داد مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک آشتی خواهم داد آشتی خواهم کرد
راه خواهم رفت نور خواهم خورد دوست خواهم داشت ….
-چه خبرته؟ بزار من هم حرف بزنم.
در حالی که سعی در منظم کردن نفس هاش داشت گفت:خب من حرف هام تموم شد، حالا می خوای جواب من رو بدی؟
-ماشالله که کم نمیاری، عین مادربزرگ ها پشت سر هم ور میزنی!
-نترس من کم نمیارم اگه ام آوردم از تو قرض می گیرم، حالا می آی یا نه؟
دودل بودم و با استرس پام رو تکون می دادم.
-نمیدونم رونی، من حرفی ندارم فقط…
-آهان گرفتم، باید از اون پیر مرد غرغرو اجازه بگیری.
داد زدم.
-رونیکا؟ هنوز یاد نگرفتی درست حرف بزنی؟
-اصلا انگار به من آلرژی داره تا من رو میبینه ابروهاش میره تو هم، می گم نکنه به من نظر داره؟
با این حرفش خندیدم.
-دیوونه شدی؟ فریدون روح ننه خدا بیامرزم رو ول میکنه میچسبه به تو؟ در ضمن من اول باید تاییدت کنم که متاسفانه ردی!
-خب دیگه زیادی حرف زدی، شارژم تموم میشه.
دانلود رمان شراکت اجباری
-چیش خسیس
صداش رو تو دماغی کرد و با لحن چندشی گفت: همه که مثل تو نیستن یکی جیبش رو پر کنه واسه اش که رمان عاشقانه
-باشه من با فریدون حرف میزنم و بهت خبر میدم.
-باشه بابای
خب حالا نوبت راضی کردن آقاجون بود.
خودم و به تختش رسوندم، مثل این که خواب بود، شاید هم نیمه هوشیار بود، آخه همیشه عادت داشت این جوری بخوابه.
هنوز چند قدم بر نداشته بودم که تکونی خورد!
پوف دختر تو که ان قدر ازش میترسی، مگه مجبوری موقع خواب بیای سر وقتش؟ مگه پدربزرگت ترس داره؟
هنوز درگیری هام با خودم تموم نشده بود که با صدای اِهم و اوهومی توجهم جلب شد.
-اه چته دختر؟ خوابم رو گرفتی، دِهَه آخه من چند بار بگم؟
قیافه ام رو مظلوم کردم.
-خب آقاجون کارت داشتم.
عینکش رو از روی عسلی برداشت و روی دماغش جا داد.
آروم به پشتی صندلی تکیه داد و پاهاش رو دراز کرد و در حالی که کتابی از داستایوسکی دستش گرفته بود، نیم نگاهی از زیر عینک به من انداخت.
-خب میشنوم.
صدام رو صاف کردم: راستش دوستم رونیکا…
با شنیدن اسم رونیکا فورا چین ریزی بین ابرو هاش افتاد.
رونیکا درست میگفت، به اسمش ، خدا لعنتت کنه که من رو تو این مخمصه انداختی.
-خب دختر اگه درگیریت تمام شد بقیه حرفت رو بزن.
وای خدا، آقاجون هم فهمید خود درگیری دارم.
آروم تر گفتم: امشب میخوام با رونیکا برم مهمونی.
-مهمونی؟
-یکی از دوست هامون قراره برای همیشه به پاریس بره، مهمونی گرفته.
-همون گود بای پارتی دیگه؟
رمان های پر مخاطب انجمن :
رمان خط بُطلان | فاطمه عبدالهی
رمان مرزهای بیقانون | marzieh-h
رمان پرواز کردن بال میخواهد | REIHANE_F
قشنگ بود ممنون
رمان زیبای بود???
با تشکر از نویسنده گل
منتظر رمان های زیبای دیگر شما هستم ❤
قشنگ بودا ولی شبیه رمان زیر باران بود اتفاقاتش و اخلاق شخصیاش ولی در کل خوب بود?
خیلی خوب بود خوشحال میشم رمان منو هم تو انجمن بخونی ♡
رمان آقای خواننده خانم نویسنده | Imhani9683 کاربر انجمن یکرمان
موضوع کلی چی هست!؟؟
موضوع اصلی از کی شروع میشه!؟؟
سلام. رمان شراکت اجباری رو چجوری باید دانلود کنم.. دنبال رمانهای کل کلی هستم میشه واسم بفرستین
سلام
در پایین صفحه لینک های دانلود قرار گرفته است
سلام به نویسنده عزیز
رمان شما بسیار قلم خوبی داشت واضح و عالی بود و همچنین طنزی که درش وجود داشت آن را زیبا تر میکرد.🌷 اما یک مشکل کوچکی که داشت تکراری بودن داستان بود من رمان های زیادی مثل داستان شما خوانده بودم. در کل رمان خوبی بود. خسته نباشید منتظر رمان های دیگر از شما (با داستان هایی جدید تر) هستم.
منم رمان کلکلی میخوام سراغ داشتین معرفی کنین لطفا❤
به زور تا صفحه ۶۰ تونستم بخونم
اصلاااااا قشنگنبود!