خلاصه رمان:
دانلود رمان اجتماعی سکون درمورد مردیست خودساخته که از کودکی روی پای خودش بوده و سختی های زیادی کشیده.. بی تابانه عاشقِ دخترِ مردی میشه که تو تمامِ این سال ها باهاشون بزرگ شده.. حالا زندگیش درست تو آستانه ی سی و چهارسالگی درگیر و دار بین گذشته و حال و آینده ای مونده که…گاهی آدم ها تصمیماتی میگیرند که سالیانِ سال اثرش جاودان میمونه و تو زندگیِ آیندگان تاثیراتِ ژرف و عمیقی میگذارد..
اما بالاجبار گام دوم را برداشتم و در یک حرکت کلید را از قفل بیرون کشیدم و در را تقریبا به هم کوبیدم… باید کسی زندگی را به این خانه برمی گرداند… هوا سرد بود و من عرق می ریختم و چندتار از موهای نمدارم را به هم چسبانده بود… باید دوش می گرفتم… دسته ی کیف چرمم را به دست دیگرم دادم و کلید را روی کانتر انداختم… پرده ها افتاده بود و تاریکی به سکوت خانه عجیب کمک میکرد برای آزارِ دلم…
کلید برق را زدم و روشنایی کمی به اطراف پاشید… این خانه ی بی سَکَنه روزی نه چندان دور تنها دلیلِ گذرانِ زندگانی ام بود… دیگر حس و حالی برایم باقی نمانده بود بااین حال برای لحظاتی بلاتکلیف بین سالن بزرگ متوقف شدم و به اطرافم زل زدم.. گویا میخواستم خانه ی بی او را از نزدیک لمس کنم… آشپزخانه سمت راست در اولین پیچ و خمی که به واسطه ی ستون وسط سالن ایجاد میشد قرار داشت… پرده های سورمه ای رنگ که با حریری سفید مزین شده بود.. مبلمان کرم رنگ و تلفنی قدیمی که
دانلود رمان سکون
دانلود رمان بیشتر جنبه ی تزیینی داشت کنارِ تلویزیون بزرگ قرار داشت.. چندین و چند گلدان گل که بی ربط به حال او نبود… آباژور پایه بلندی که هرزمان روشن میشد قابِ عکس های زیادی را نشان می داد که روی دیوار جاخوش کرده بودند… حالِ خنده داری بود این حالِ نزار… شاید اگر “میرزابنویسِ” همیشگی بود تلخندی میزد و باز هم همان حرفهای همیشگی را تکرار می کرد.. لبهایم کمی کش آمد به چه جهت را نمی دانم..
باز هم برخورد پاشنه ی کفشم روی سرامیکِ کف خبر از این می داد که کسی در این خانه هنوز زنده بود…. مسیرِ آشنای راهروی منتهی به اتاق ها را در پیش گرفتم و بدونِ فکر کردن به چیزی درِ اتاقم را باز کردم و مثل فراریِ ترسیده ای پشت به درِ بسته ی اتاق نفس عمیقی کشیدم….
******
مبهوتِ تلفنِ همراهم شدم که تصویرِ لبخندِ کمرنگ کسی را نشانم می داد که گویا در عالمِ خلسه ی شیرینی سِیر می کرد و موهای بلند و خوش حالتِ خرمایی رنگش دور تا دورِ صورتِ استخوانی اش را احاطه کرده بود… نورِ پنجره ی کناری صورتش را بشاش نشان می داد و من ناخودآگاه جان گرفتم و با خودم گفتم حالش بی من بهتر است…
خوب بودنِ حالش وقتی کنارم نیست خبر خوبی بود یا بد؟! من هنوز با خودم کنار نیامده بودم و این لبخند به گونه ای در تضاد نگهم می داشت که خودم هم از حالِ خودم بی خبر بودم… شبیه به شیشه ای در سرد و گرم… حسِ تَرَک خوردن داشت تارهای اعصابم…
از همان بالای تلفن همراه به لبهای میرزا بنویس خیره شدم که داشت تند و تند چیزی می نوشت و حواسش به منِ غرق شده نبود… سنگینی نگاهم را درک کرد و دست از نوشتن کشید… دوباره لبخندش را از نظر گذراندم و به میرزا بنویس زل زدم…
رمان های پرمخاطب انجمن :
رمان قلب خونین شیطان | سیده پریا حسینی
رمان یکه سوار | سمیه رضایی(گندم)