رمان سقفی برای من و تو روایت گر دختری و پسری هست که اول از همه با هم دشمن هستن و از هر فرصتی برای اذیت کردن هم استفاده میکنن و کم کم به هم وابسته میشن ولی خوب هم دیگه را نابود میکنن عشق یعنی ارامش…یعنی روز های بدون دلتنگی…یعنی پایان انتظار!
برخلاف عقیدهٔ خیلی از آدم ها عشق فهمیدنی نیست!عشق راباید حس کرد!
دانلود رمان طنز با تک تک سلول های پیکر خود…با ذره ذرهٔ وجودِ عاشقِ خود باید حس کرد…. وقتی حسش کردی نباید عقب بکشی….نباید جا بزنی…نباید فرار کنی…باید پای بدوخوبه عشقت بایستی…محکم بایستی!
برای رسیدن به عشقت باید از همه چیزو همه کس بگذری…از غرورِ چندین ساله ات…از بغض های کهنه و قدیمی ات که در گلو مانده و هرگز نشکسته…باید بگذری…حتی اگر شده از همهٔ دنیا بگذر فقط برای گرفتن دستان عشقت…درمقابل ‘او’ خودت باش…نه یک اسطورهٔ غرور…خودت باش..فقط خودت.!
قدرش را بدان…اگر غرور یا لجبازی بینتان قرار بگیرد از دستش میدهی و تمام تلاشهایت برای رسیدن به او از بین خواهد رفت!
قدرش را بدان…نگذار با حرف ها و کارهایت دل ازرده شود…نگذار برای گریه هایش شونه های غریبه ای را خواهان شود!
قدرش را بدان…عشق…عاشقی…دل بستگی… وابسته شدن…همهٔ این ها در صورتی شیرین هستند که او باشد…درکنار تو…در اغوش گرم تو!
قدرش را بدان…نگذار طعم تلخ حسرت به گریبانت چنگ بزند!
قدرش را بدان… حتی اگر او بدترین ادم روی زمین باشد!
دانلود رمان سقفی برای منو تو
دانلود رمان سقفی برای منو تو امروز ماشینم خراب شده بود و مجبور شدم با آژانس برم دانشگاه هرچند بابا خیلی اصرار کرد یکی از ماشینای تو پارکینگو بردارم ولی کلا خرابیه ماشین حالمو گرفتو حوصله رانندگی نداشتم..این سامیار خیر ندیده هم امروز باباش رسوندش دانشگاه ماشین نیاورده بود.الانم داریم خیابون نزدیک دانشگاهُ متر میکنیم تا سر خیابون ماشین بگیریم…سرمو گرفتم بالا تا نگاهی به دورو بر بندازم که یهو ضربه شدیدی به بازوم وارد شد سریع سرمو چرخوندم سمت سامیار و باتندی گفتم:چته مرض داری روانی؟
سامیار_اره مرض دارم دکتر خوب سراغ داری؟
من_اره داداش دکتر سراغ دارم از روز اول بهتر میشی
سامیار _همونی ک خودت رفتی پیشش؟
من_هان؟من که نرفـ…
بادیدن نیش بازش تازه منظورشو گرفتم و شروع کردم دنبالش دوییدن و در همون حال کلاسورمو زدم زیر بغلم و داد زدم:سامیــــار بگیرمت زنده ت نمیدارم حالا دیگه من مرض دارم اره؟؟؟وایسا بیشعــور
با خنده داد زد: مگه خر مخمو گاز گرفته وایسم؟وایسم که صورت خوشگلمو نابود کنی اونوقت دخترا واس کی غشو ضعف کنن؟؟؟
خندم گرفت سرعتمو کم کردمو گفتم: وایسا عوضی حال دوییدن ندارم
سامیار _به همین خیال باش برادر
کنار خیابون نشستم رو جدول تازه متوجه شدم همه کسایی که تو خیابون بودن زول زدن بهم بدبختانه چون نزدیک دانشگاه بودیم اکثراً دانشجوها تو خیابون شدم یه اخمی کردمو رومو برگردوندم سمت سامی که دیدم به فاصله ۳_۴متر دورتر نشسته رو جدول…بلند شدم رفتم سمتش خواست خیز برداره فرار کنه که باهمون اخمم تا دهن باز کردم شروع کرد
سامیار_تروخدا منو نزن به جوونیم رحم کن من یه چیم بشه جواب شیش تا بچمو چجوری میخوای بدی زنم بیوه شه خراب میشه سرت مجبوری خودت بگیریش اونوقت بچـ…
رفتم وسط حرفشو تقریبا با صدای بلندی گفتم:بسه بیا بریم کمتر چرتو پرت بگو دیر برسم خونه مامان کلمو میکنه
سامیار _اوه اوه یاده مادر فولاد زره(نگاه عصبیمو دوختم بهش)نه چیزه افسانه جون اگه بفهمه تک پسر ش بخاطر من توخیابون مث اسب…اهم مث اهو تیز پا دوییده زنده زنده خاکم میکنه بدو بدو تکون بخور!
بعد تموم شدن اراجیفش راهشو گرفتو جلوتر از من رفت…سرمو از رو تأسف تکون دادموراه افتادم دنبالش… سرخیابون سوار یه تاکسی شدیمو هرکی رف سیِه خودش..
رمان های توصیه شده ما :
رمان مودیت | زهرا صالحی (تابان)
من رمانتون رو تا حدودی خوندم ممنون از نویسندش و انجمن بینظیر یک رمان عالی بود
حق یارتون
رمان جالب و با موضوع جالب ولی خیلی زود جلو میرفت اگه یکم بیشتر روی جزئیات کار میشد خیلی زیبا و قشنگ تر میشد ولی در کل رمان زیبایی بود
سلام به نویسنده عزیز
خسته نباشی گلم🌷
رمانت خیلییی قشنگ بود🌸
یکم جا داشت بهش پر و بال بدی ولی درکل خوب بود.
موفق باشی جانم💐
سلام
رمانتونو تا ۵۰ صفحه بیشتر نخوندم حقیقتا این رابطه ی خواهر و برادری بین بردیا و بهارخوب نبود… خوشم نیومد و ادامه ندادم
موفق باشید
عالی بود
خیلی خوب بود
فقط می شد یکم بهتر بشه
از خلاصه رمان معلومه آبکیه