خلاصه رمان :
دانلود رمان سرنوشت تکراری این هفته هم اگه اومدم ایران، حاجی منو بزور کشید اینجا. من که بیکار نیستم، خانومی. پس قرار نیست برگردی ایران؟ نه.چرا به ما دروغ گفتین؟ من دروغی نگفتم، مگه تو ازم پرسیدی که من بهت دروغ بگم؟ اصلا یادت میاد که باهام حرف زده باشی؟ حاجی خودش قول داد گفت تا یه ماه نشده پیمان برمی گرده ایران.
آفرین دختر خوب، حاجی از طرف خودش قول داده نه من.
این وسط تکلیف من چیه؟ از حاجی بپرس.سرم داشت از حرفاش سوت می کشید، گفتم:
ماشین رو نگه دار پیمان. برا چی؟نگه دار.
بدون اینکه نازم رو بکشه و نذاره پیاده بشم خیلی سریع ماشین رو کنار کشید و نگه داشت و گفت:
بفرما.از ماشین پیاده شدم. باران می بارید. یه تاکسی می اومد، دست بلند کردم،
نگه داشت و سوارش شدم. پیمان حتی از ماشین پیاده هم نشد. حرفاش توی سرم می پیچید،
منظورش رو نمی فهمیدم، هرچه می گفتم، فقط می گفت” حاجی، حاجی، حاجی” دیدم راننده میگه:
بله خانم، با من هستین؟نه، با شما نیستم.
از عصبانیت نمی دونستم چیکار می کنم، انگار کنترل خودم رو از دست داده بودم.
چرا باید اینطور می شد؟ هر چه می گذشت آرام تر می شدم، با خودم گفتم” عجله کردم،
زود تصمیم گرفتم، نباید از ماشین پیاده می شدم، باید می موندم و حرفام رو می زدم که،
من با تو ازدواج کردم نه با حاجی” صدای راننده بود که می گفت:
دانلود رمان سرنوشت تکراری
خانم عجله دارین؟
چطور؟
رمان عاشقانه انگار جلو تصادف شده، خیابان بسته است.
ده دقیقه گذشت وقتی دیدم طول کشید و هنوز ترافیکه، کرایه رو دادم و پیاده شدم،
تقریبا رسیده بودم، صد متری با پارک محله مون فاصله داشتم،
. هنوز قلبم بشدت می تپید. گفت:
– این پارک همین یه سگ ولگرد رو داره که گاهی میاد و بعضی ها رو مثل ما می ترسونه.
ولی هنوز هم اشکم سرازیر می شد. با خودم فک کردم که الان تو دلش می گه “اینم چقدر لوسه” ولی دستِ خودم نبود. ترسیده بودم.
گفتم: میشه شما همین جا باشین تا خاله ام برگرده؟
انگار انتظار این حرف رو نداشت چون یکباره قیافه اش پر شد از حس خوشحالی که می خواست پنهانش کنه ولی نمی دونست که ما دخترا، حس ششم فوق العاده ای داریم:
– خاله ام با دوستش دارن قدم میزن، الان بر می گردن.
فقط با یه حسی سرشار از نشاط نگاهم می کرد. طوری بهم زل زده بود که نمی دونستم چیکار کنم:
– البته می تونین برین… دیگه ترسی ندارم.
آرام و با رعایت فاصله کنارم رو نیمکت نشست. کمی ازش فاصله گرفتم. با حرکت من زود بلند شد:
– من تا بحال صدای شما رو نشنیده بودم، صداتون خیلی … نازه.
از گفته اش دستپاچه شد:
– ببخشید صداتون عین صدای بچه هاس.
چیزی نگفتم. فقط منتظر بودم تا خاله مهشید برسه.
– اگه راحت نیستین من برم؟ چون خودتون خواستین کنارتون موندم. هنوزم می ترسین؟
رمان های پر مخاطب انجمن یک رمان:
متن رمان زیبا بود و انتهای رمان از متن هم زیباتر….
مثل خیلی از رمان های دیگه آبکی نبود و پایان تکراری نداشت.
تشکر از ناهید فلاح
جالب بود دوسش داشتم ممنون
سلام واقعا که رمانتون عالی بود وخیلی قلم قوی داشتید من تک تک لحظات رمان رو واقعا حس کردم کمتر کسی پیش میاد این قدر با جزئیات بنویسه که واقعی به نظر برسه ممنون😊
واقعا عالی بود