خلاصه:
دانلود رمان سایه ی هیچکس خبر به دورترین نقطه ی جهان برسدنخواست او به من خسته بی گمان برسدشکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودتکسی که سهم تو باشد، به دیگران برسدچه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمربه راحتی کسی از راه ناگهان برسد…رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته، به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه ای نکنی، بغض خویش را بخوری
که هق هقِ تو مبادا به گوششان برسد
قسمتی از داستان
از سه پله انتهای راهرو بالا رفت و بعد از نگاه کوتاهی که به اطرافش انداخت
به طرف در ورودی دوید. همینکه در را باز کرد چشم هایش روی چهره ی جذاب زنی
بلند قامت و سبزه رو خیره ماند. قبل از هر چیز و برای لحظه ای کوتاه به این فکر کرد
که باید سلام کند یا نامش را بپرسد… به این فکر کرد که قبل از آن
هرگز چشم هایی با این شفافیت و درخشندگی ندیده است…
-سلام عزیزم، تو باید نهال باشی
نگاهش روی لب هایی که از دو طرف کشیده شده بودند ثابت ماند و با شگفتی سلام کرد.
دانلود رمان سایه ی هیچکس
رمان عاشقانه تعارف نمیکنی بیام تو؟!کسی که توانسته بود تا پشت در آپارتمان بالا بیاید احتمالاً خیلی نمی توانست غریبه باشد… سوال آلا را شنید اما بجای هر پاسخی شانه هایش را بالا انداخت. حتی از بخاطر آوردن برقی که
در نگاه مهرداد بود میترسید. از چشم های روشنی که روی یک پوست تیره منظره ای موحش خلق
میکرد. این حس ناخودآگاه که در وجود نهال نسبت به مهرداد شکل گرفته بود باید همچون یک
راز در سینه اش می ماند چرا که قطعاً آلا در مورد برادرش با او هم عقیده نبود… نبود مگر اینکه با
لغو شدن کلاس های صبح و سکوتی که در کافه ی دانشگاه وقتی مقابل یکدیگر نشسته بودند
نظرش تغییر میکرد…
-این بچه علم غیب داره!
نهال سرش را بالا گرفت و با تحیّر به آلا نگاه کرد…
-از کجا میدونست کلاس تشکیل نمیشه؟!
لب های نهال روی هم فشرده میشد. تشکیل نشدن کلاس را وقتی در کنار حرفهایی که در شب
نامزدی آلا از مهرداد شنیده بود میگذاشت بی اختیار میترسید…
انگشتانش را دور لیوان چای فشرد و آهسته گفت: حتماً اتفاقی بوده…
آلا با بی تفاوتی برخاست و رفت. دقایقی بعد با یک بسته شکلات تلخ برگشت و در حال باز کردن
آن با لحنی که نهال را میترساند گفت: خودش که فکر میکنه حس ششم داره… نمیدونی چقدرم
خوشحاله از این بابت!
چشم هایش را روی شکلات ها ریز کرد. وقتی چیزی میپرسید حتی جرأت نگاه کردن به چشم
های آلا را نداشت: منظورت چیه؟! خب همه ی ما تا یه حدّی حس ششم داریم…
رمان های توصیه ای ما:
رمان نفرین دث ساید:بذرهای هایدنورد | MohammedJawad