خلاصه:
دانلود رمان ساهی فراموشکار، کسی که دلش جای دیگر باشد، خطاکار چشمهاش روی تک تک کلمات اعلان های تابلوی اعلانات بزرگ رو به روشون چرخید. پرواز استامبول به مقصد فرودگاه امام به علت ترافیک هوایی یک روز به تاخیر افتاد. نفسش رو از شدت حرص به بیرون فرستاد و خودش رو روی صندلی
پرت کرد. سودابه نزدیکش شد و روی صندلی کناریش نشست. دستش رو روی بازوی همسرش گذاشت و با لحن دلجویانهای گفت: -نگران نباش جلال، بالاخره که میرسه!
-کِی میرسه خانوم! ده ساله سپردیمش به دست عمه جانش تو کشور غریب حالا بعد ده سال و اندی ماه میخواد برگرده کشور خودش هی دست دست میکنه!
-تقصیر خودش نبود که مرد، خب پروازش به تاخیر افتاده.. راستی مگه آسمون هم ترافیک داره؟!
لبخندی از لحن سوال پرسیدن سودابه و محتوای سوالش روی لبش نشست. تا خواست چیزی بگه، صدای آشنایی که تو این ده سال فقط از پشت تلفن شنیده بود، به گوشش رسید.
-کمی دیر کردنم به معنای این نیست که قراره زیر قولی که بنا بر برگشتن داده بودم، بزنم!
با ذوق به سمت پسرش دوید و با محبت خاصی اون رو در اغوش کشید. دلش برای دردانه پسرش یه ذره شده بود. اشک چشمهاش رو گرفت و با مهر، تو چشمهای پسرش نگاه کرد.
-کجا بودی تو ارسامم، نمیگی مادرت از غصه ی دوری تو دق میکنه.
دانلود رمان ساهی
گونهی مادرش رو بوسید و خندان گفت:
-خدانکنه عزیزِ من!
صدای بم اما لرزان پدرش به گوشش رسید:
-نمیخوای سلامی هم به پدرت بکنی؟
جلال همچنان روی صندلی نشسته و بلند نشده بود. رمان اجتماعی از شدت ذوقی که تو دلش موج میزد، حس راه رفتن از پاهاش گرفته شده بود.
جلوی پدرش زانو زد و دستش رو بین دستهاش گرفت. بوسهی قدرشناسانهای روی دستش زد و گفت:
-اگه مادر جون میذاشتن زودتر می اومدیم دستبوسی، متاسفانه همسرتون پیشی گرفت!
از شونههاش گرفت و همراه خودش، بلندش کرد. سخت ارسام رو در اغوش فشرد و در همون حال گفت:
-خوشحالم که برگشتی پسر…
سودابه با شادی گفت:
-بیا بریم اقا جلال، پسرمون خستهی راهه. بیا بریم زیاد سرپا نگهش ندار!
از هم جدا شدن و جلال، دستهی چمدونش رو گرفت و تلاش ارسام رو مبنی بر پسگرفتن چمدون نادیده گرفت. به طرف پارکینگ رفتن و سوار ماشین شدن. ارسام عقب نشست و کیفی که در طول سفر همراهش بود رو کنارش روی صندلی گذاشت.
-خب تعریف کن باباجان، تو این ده سال چیکار کردی؟
لپتاپش رو کنار گذاشت و با لبخند، شروع کرد به حرف زدن:
-تو این چندسال اتفاق خاصی نیافتاد. تحصیل تو دانشگاهِ هاپکینزِ بالتیمور اونقدرها هم که فکرش رو میکردم جالب نبود! من بودم و یه عمهی پیر و شوهرعمهی بازنشسته و برج های بلند و شب های طولانیِ بالتیمور! بعد فارغ التحصیلیم هم رفتم به بیمارستانی که مربوط به همون دانشکده میشد کار کردم، بهترین بیمارستان بالتیمور بود که مربوط به رشتهام میشد.
از داخل آینه نگاهی به چهرهی خستهی پسرش انداخت. لبخند مهربونی رو به ارسام زد و با لحن آرامشبخشی گفت:
-حدودا بیست و دو سالی داشتی که رفتی، تو این مدت خیلی پخته و کامل شدی!
-کار کردن مرد رو کامل میکنه بابا، اما نه هر کاری. خدمت به مردم خوبه ولی به شرطی که مردم، مردمِ
پیشنهاد میشود
رمان درد دیرینه ی عشق | Dnya20
رمان خل و چل ها هم عاشق میشوند | Arshido.ABB
سلام
واقعا لذت بردم.
هردو جلد بسیار جذاب و زیبا بود.
آفرین به قلم زیبای این نویسنده عزیز
سلام وقت بخیر میشه بگید دو جلد کتاب رو چطور تهیه کردید؟