خلاصه:
دانلود رمان ساحل مرگ درباره یک مرزبان جوان و تازه کار به نام گروهبان یکم پویا سرلک خواهد بود.پویا به همراه دایی خود سرگرد محمدطاهر زاده با دستگیری یکی از عناصر گروهک پژاک درگیر ماجراهای بسیار خطرناک و پیچیده می شوند.هوا بسیار سرد و سوزناک بود و برف به شددت می بارید.در پست افسر نگهبانی برای
سرکشی از نگهبان از ساختمان فرماندهی گروهان مرزی دره نخی بیرون امدم
بعد از کمی قدم زدن تو حیاط پر از برف نگاهی به اطراف انداختم .اوضاع خوب و آرام
به نظر میومد.با ایستادن کنار آلاچیق نگهبان رو صدا زدم:آهای نگهبان؟!…بلافاصله
سرباز فاضلی از بالا برجک شماره یک پشت بام روبه من کرد و گفت:بله گروهبان
من:اوضاع چه طوره چیز خاصی که ندیدی؟…سرباز فاضلی:همه چی مرتبه و خبری نیست؟.
..با گفتن حواست باشه به داخل برگشتم.وارد اتاق نگهبانی که شدم دستام و
جلوی بخاری گرفتم”چه قدر سرده!…” سپس با نشستن پشت میز افسرنگهبانی
بعد از باز کردن دفتر ثبت وقایع مشغول نوشتن خلاصه اتفاقات و اقداماتی که در شیفت
من اتفاق افتاد شدم.با صدای زنگ نگهبان به خودم امدم.احساس کردم اتفاق مهمی قراره بیوفته
چون زنگ نگهبان تو این موقع شب نشانه خوبی نیست!…سریع خودم و به پشت بام رسوندم
درحال بالا رفتن از نردبام فلزی برجک پرسیدم:چی شده نگهبان؟!…سرباز فاضلی:گروهبان یه
لحظه تشریف بیار بالا!…کنارش که ایستادم با خیره شدن به جاده مرزی،کوهستانی
و پر پیچ و خم که به جاده جنگی معروف بود پرسیدم:چه خبر شده؟…سرباز فاضلی
دانلود رمان ساحل مرگ
به جاده جنگی اشاره کرد و گفت:گروهبان یه نور ضعیفی تو جاده روشن خاموش میشه!…د
رمان اجتماعی ساحل که روربین حرارتی و از کنار اسلحه دوشگا برداشتم و با نگاه کردن به جاده جنگی گفتم:چیزخاصی نیست الا میرم با دوربین ۱۰*۱۰گروهان دقیق تر نگاه می کنم ببینم چه خبره تو هم حواست باشه!…بعد از
برگشتن به پایین وارد اتاق مخابرات شدم.سرباز ایوب چغامیرزایی پشت مانیتور
نشسته بود و با چرخاندن کنترلر دوربین حرارتی۱۰*۱۰ مستقر در بالا پشت
خدا خاموشی یا اشکالی!…اسحاق ریز ریز خندید و گفت:الهی فدای هلما جونم بشم!…
عزیزم بهش بگو بابایی داره با آدم بدا میجنگه…از این به بعد هر شب زنگ میزنم تا
باهاش حرف بزنم عوض من هم ببوسش باشه؟…باشه عزیزم…دور سفره نشسته بودیم.سرباز مطهری دفتر دار آسایشگاه کادر مشغول چیدن سفره بود.سرم پایین بود و داشتم به کیمیا فکر می کردم.آرمان محکم زد
از پشتم و گفت:چی شده پویا پکری؟…من:چیز خاصی نیست فقط کمی نگرانم!…
جناب سروان صادق همتی تلویزیون و روشن کرد و پرسید:چیزی شده؟…من:حالم
خانومم خوب نیست فقط همین!…جناب سروان همتی درحالی که روی خوراک لوبیا
فلفل سیاه می ریخت گفت:فردا با دایت صحبت کن یه مرخصی بگیر برو پیشش!…با شروع اخبار
ساعت۲۱ همه ساکت شدیم.آقای حیاتی گوینده خبر درحال اعلام خبری از اقلیم کردستان
عراق بود…جناب سروان همتی:ظاهرا دوباره اقلیم کردستان عراق و جو گرفته
و قصد داره از عراق جدا بشه!…با پخش تصاویر اغتشاشات اربیل و سلیمانیه از تلویزیون اسحاق گفت:اینا
دقیقا فازشون چیه که هرازگاهی جو میگیرتشون که از عراق جدا بشن؟!…جناب سروان همتی:صهیونیست ها
عده ایی از مردم بدبخت کردستان عراق و با هدف آرمان های آزادی و استقلال فریب میدن و به خیابون ها می کشونن و مردم بدبخت هم نمیدونن که این استقلال تجزیه کشورشون و خوش خدمتی به صهیونیست هاست!…آرمان:جناب سروان به نظرتون این درگیری های ما با پژاک ارتباطی به
رمان های دیگر ما را هم شاید دوست داشته باشید:
واقعا ۴۰ ص؟؟؟ نویسنده خودشو مسخره کرده یا ما رو؟؟ تو ۴۰ ص مگ میشه رمان نوشت؟؟؟ اره من چ خنگم. از این ابکیا و نچسبا.وقت تلف کنییی
بر خلاف خیلی از رمانهای دیگه،ادبیات،کلمه هایی که استفاده شده کاملا درسته و نشون میده که شما اشنایی داری با ساختار مرزبانی و مرز و الکی چیز میز ننوشتی و این یه نکته مثبته.واقعیت و شاکله ی کار رو نشون دادی و من خوشم اومد.مرسی