خلاصه رمان:
دانلود رمان زمستان پر ماجرا در زمان جنگ جهانی دوم، زنی یتیم و بیخانمان به ناچار برای کار و گذراندن زندگی به طور اتفاقی به خانه معاون و مشاور وزیر انگلیس میرود که متوجه ماجراهایی میشود و در این راه در زندگی هرکس فراز نشیبهایی وجود دارد؛ یعنی گاهی زندگی برایت مانند یک رؤیا شیرین میشود، رؤیایی که هیچگاه حاضر نیستی از آن دل بکنی و یا آنقدر تاریک میشود که دیگر نمیتوانی جایی را ببینی.
تازه به آن شهر آمده بودم، آنجا هوا خیلی سرد بود و پاهایم تا نیمه در برف سرد
و بیروح آن شهر فرو رفته بودند. میدانید برای چه این صفت را برای برف به کار بردم؟
برای اینکه آن زمان، یعنی زمان جنگ، خیلی سخت بود که برف بیاید و بعد یخبندان شود.
دیگر کودکان نمیتوانستند آدمبرفی درست کنند و یا آنقدر برف میآمد
که مناطق محروم سقف روی سرشان خراب میشد و یا کسی مثل من در برفگیر میکرد.
من یک یتیم هستم و کسی مرا آن زمان دوست نداشت.
من تا سن پنج الی ششسالگی نزد پدر و مادرم زندگی میکردم.
دانلود رمان زمستان پر ماجرا
دانلود رمان تخیلی تا آنجا که برایم تعریف کردهاند و یا خود آن را به خاطر دارم، پدرم یک سیاستمدار ماهر بود
و هنگامیکه دولت عوض شد، به دلیل انتقادهایش، او را به جرم جاسوسی و تهمت به دولت محکوم کردند
و دارش زدند. بعدازآن ماجرا مادرم هم افسردگی شدیدی گرفت و رفتارهای عجیبی از خود نشان میداد.
مادرم ناچار شد مرا در یتیمخانه بگذارد و بعد از چند وقت دیگر خبری از او نشد.
در هنگامیکه تنها هجده سال داشتم، برای خلاص شدن از آن یتیمخانه،
مجبور شدم با پسر یکی از سربداران سپاه جنگی ازدواج کنم. هنگامیکه جنگ شد
و او را کشتند، دشمنان شهرمان را هم تصرف کردند و ناچار شدم فرار کنم و به این شهر بیایم.
خیلی سرد بود، خیلی سرد. سعی کردم با بخار دهانم دستان سرد و رنگپریدهام را گرم کنم
و آنقدر لاغر شده بودم که هرکس مرا میدید فکر میکرد یک اسکلت جلویش ایستاده است!
با این وضعیتی که داشتم، تنها راه زنده ماندنم کار کردن در یک خانه بود.رمان زمستان پر ماجرا
نانوا فوراً با دیدن او ده عدد نان تازه به او داد و زن هم کیف پول کوچک و صورتی کمرنگش را از زیر
خزها بیرون آورد و پولی را به نانوا داد. نانوا با عصبانیت به زن گفت:
– هی خانم دوباره پول اضافی دادید!
زن هم با لحن تندی گفت:رمان
– ساکت شو! اگر پولهای من نبودند تو هیچ پساندازی نداشتی که در این وضعیت سخت
و کمبود مواد غذایی دوام بیاوری و برای مردم و خانواده من نان بپزی.
او سوار کالسکه شد. کارگر میخواست! باید از این فرصت استفاده میکردم
اما روی یخی سر خردم و سرم بر تیر برق چوبی خورد و رد عجیبی گرفت،رمان زمستان پر ماجرا
پیشنهاد می شود
رمان هوایی هوایت زمینی | غزل نارویی
رمان شیاطین هم فرشته اند | roro nei30
رمان شاهزاده ی گدا |ستاره حقیقت جو
سلام به عنوان ناظر این رمان، ازش لذت بردم رمان خوبی بود گرچه میتونست خیلی بهتر باشه وقایع و حوادث خیلی زود حل میشد و همه چیز خیلی زود پیش میرفت با این وجود رمان خوبی بود موفق باشی سپیده جان