خلاصه رمان :
دانلود رمان عاشقانه زمانه یه دختره با گذشته پر پیچ و خم. بنابه دلایلی بعد از چندین سال با برادر خوندش به تهران میاد و در اون جا با کسی آشنا میشه که تمام گذشته و حال و آیندش وصل شده به اون شخص… با چشم های گرد شده به پسر بچه نیم متری که درو باز کرده بود، نگاه کردم. عجب دیوونه خونه ایه اینجا! با نیش باز وارد شد و گفت: سالاری تو که باز مثل اون حیوون نجیب کار میکنی! سالاری لبخند پر حرصی زد و در حالی که عینکش رو بالا میداد گفت: سلام آقا مهرزاد!
پسر به مردی که با کوهی از پرونده از کنارش رد شد لبخندی زد و گفت: سلام لیمو امانی!
مرد خندید و گفت: سلام آقا مهرزاد!
و رو به سالاری گفت: پرونده ها رو کجا بذارم؟
سالاری جواب داد: لطفاً ببرینش تو اتاق جناب رئیس تا بعد از جلسه امضاء کنن، آقای امانی.
پسر همون طور که زیرچشمی منو می پایید شکلاتی از روی میز برداشت و گفت: بابام کجاست؟
_ پدرتون جلسه دارن.
شکلاتش را با حوصله خورد و به سمت سالاری رفت.
پچ پچ کنان گفت: این گاگول کیه؟!
با چشم های گرد شده گفتم: دارم میشنوم!
پسر لبخند خجولی زد که گونه اش چال افتد.
با این که اولین باره میبینمش، یه حس عجیبی دارم.
انگار قبلاً هم دیدمش…
گر چه من این حسو به همه دارم و در نهایت متوجه میشم که یا اصلاً ندیدمش، یا شبیه یکی دیگه به نظرم اومده.
در کل خیلی گیجم.
با این که روابطم با بچه ها چندان خوب نبود، لبخندی زدم و گفتم: بیا اینجا.
دانلود رمان زمان بیزمانه
دانلود رمان زمانه بی تعارف کنارم نشست و شکلاتی هم بهم داد.
شکلاتو گرفتم و با دست دیگهام، موهای لخت خرماییشو به هم ریختم.
_ چه پسر خوشگلی! چه چشم های قشنگی داری!
بی ذوق به تعریفم، گفت: چرا ندیده بازی در میاری؟ خوبه خودت هم چشم هات رنگیه!
لبم رو از داخل جویدم.
پسر پررو و زبون بازی بود و من هم از این ویژگی بچه ها متنفر بودم!
دستشو بالا آورد و بینیم و فشار داد: دماغت عملیه؟!
لب هامو جمع کرده و سرمو تکان دادم.
این بار به لب هام اشاره کرد و گفت: لب هاتم پروتزه!
با حرص گفتم: آره!
_ نچ! چهقدر فیکی!
دستم رو بلند کردم که پس گردنی ای نثارش کنم، اما با نگاه سالاری که روم زوم بود پشیمون شدم.
لبخند احمقانه ای زدم و گفتم: عزیزم! هر کس باید به چشم خودش خوشگل بیاد.
_ چه حرف چرتی زدی! اما در کل افسرده نشو، خوشگلی!
لبخند نجیبانه ای زدم و گفتم: مرسی خوش تیپ!
نگاهی به لباس هاش کرد و گفت: الآن که لباس مدرسه تنمه. باید با لباس های خودم ببینیم. تیپم به بابام رفته، مامان جونم میگه.
با فضولی گفتم: بابات، آقای آذینه؟
ریلکس گفت: بابام بهت رو نمیده!
چشم هام گرد شد و گفتم: یعنی چی بچه؟
کفش هاشو در آورد و چهار زانو روی صندلی نشست.
با لبخند گفت: بابام خیلی جدیه. از دخترای عملی هم خوشش نمیاد، منشیشو ببین…
هر دو به سالاری نگاه کردیم.
زن تقریباً سی ساله و ساده ای بود.
یک قلم آرایش هم در صورتش دیده نمیشد.
به تصویر خودم رو دیوار آینه ای نگاه کردم.
هزار نوع کرم زده بودم که خراشیدگی های کم و بیش پوستم رو پنهان کنم.
و البته صد قلم آرایش دیگه و لباس های مد و تیپ اروپایی!
بی تفاوت به آدامس جویدنم ادامه دادم و گفتم: در هر صورت من علاقه ای به زن دوم شدن ندارم.
با لحن کودکانهاش گفت: بابام هم تورو نمیگیره!
من هم با لحنی کودکانه تر گفتم: عزیزم! من هم با بابات ازدواج نمیکنم! مغز کروکدیل آسیایی نخوردم که.
_ برو بابا! مامان من یه عالمه از تو خوشگل تر بود.
رمان های توصیه شده:
رمان وقتی قوانین شکسته میشوند | میم.ژوپیتر
ستاره ها از کدوم طرفه آخه😐 اشتباهی یه ستاره دادم.
واقن رمان معرکه ای بودش
سلام
دیگه رای دادید
البته همین که در نظرات گفتید رمان عالیه کفایت میکنه و دوستان دیگه با نظرات شما متوجه قلم نویسنده رمان میشن
خیلی جذاب، پیچیده و زیبا است
عالی بود
خیلی خوب بود بخونید ش