خلاصه رمان :
دانلود رمان ریسک تا عشق گذاشتمش توی کیفم و یه ماچ روی گونه ی مامان کاشتم و گفتم : من دیگه برم .برو عزیزم . مواظب خودت باش .چون مدرسه نزدیک خونمون یعنی ده دقیقه تا مدرسمون راه بود ، پیاده میرفتم !
خب بزار تا رسیدن به مدرسه خودمو معرفی کنم ، اسمم نهال منصوریه .
بچه ی سوم خانواده م . دو تا داداش به ایم کورای و بوراک دارم . دو قلو ان .
یه خونه داریم ، که برای خودمونه .
سالنش ۴ تا فرش دوازده متری میخوره و حیاطش هم به اندازه ی سالن بود .
خونمون ۳ خوابس . یکی برای مامان و بابا .
یکی برای داداشام و اخری هم ماله من !
وقتی به خودم اومدم به مدرسه رسیده بودم .
رفتم توی کلاس ، هیچ وقت دیر نمیرفتم سر کلاس .
شیطون ولی خر خون بودم ! خخخ
کلی که آدامسمو جویدم گذاشتم جایی که معلم کتاباش رو میزاره .
زنگ اول با اقای ناصری داشتیم .
سر جام نشستم و با غنچه و مرت سلام و احوال پرسی کردم .
تنها کسایی که توی کلاس باهاشون صمیمی بودم ، غنچه و مرت بود .و بقیه هم باهاشون خوب بودم .
نمیدونم چرا ولی کسی رو مرحم رازم نمیکنم !
حالا نگار من خیلی هم راز دارم ! خخخخ
معلم وارد کلاس شد و همه به احترامش بلند شدیم .
دانلود رمان ریسک تا عشق
خندم گرفت که غنچه هم خندش گرفت و گفت : باز چه نقشه ای برای این بیچاره ها کشیدی ؟! فقط ببین
معلمه کتاباشو جای همیشگی که ادامس روش گذاشته بودم ، گذاشت .و سلام کرد ، همه با انرژی جوابشو دادیم .
نشست ، بعد از اعلام صفحه ی مشخص شده ، اومد کتاباشو برداره ولی نتونست !
بد جور خندم گرفته بود !هر چی میکشید نمیشد !
با رگه های خنده گفتم : اقای ناصری ، کمک میخواید ؟! اره بیا دخترم . انگار پیر شدم !
خندم گرفت و گفتم : این چه حرفیه ؟! تازه ۳۹ سالتونه .
اینو هم میدونستم چون ، خودش گفته بود وقتی یکی از بچه ها ازش پرسیده بود !
بلند شدم و رفتم سر میز !
همه ساکت شده بودن ، اخه میدونستن کار خودمه ! خخخخ
انقدر کتابو کشیدم که فکر کردم دیگه کشیده شده بودم ، خندم گرفته بود حسابی !
چشمتون روز بد نبینه ، کتابه که پاره شد هیچ ، من با شتاب خوردم به چیزی !
برگشتم که دیدم اقای ناصری پخش زمین شده !
هر چی زبونمو گاز گرفتم که نخندم ، که با خنده ی بچه ها منم غش کردم از خنده !
بیچاره با تعجب به اطرافش نگاه میکرد !
بعد از چند دقیقه که بع خودش اومد ، بلند شد که گفتم : رمان جدید من واقعا معذرت میخوام اقا معلم . دست من نبود ! نمیدونم کی ادامس رو گذاشته اینجا که !
اقای ناصری گفت : تو که کاری نکردی ، عیبی نداره ، برو بشین .
از کنترل کردن خندم قرمز شده بودم .
سر جام نشستم و معلم کتاب یکی از بچه ها رو قرض گرفت و درس رو شروع کرد !
توی مدرسه هیچ کس نمیدونست من این بلا رو سر معلما میارم ، فقط کلاس خودمون میدونستن که انقدر با جنبه و باحال بودن که لو نمیدادن !
امروز هم به خوبی و خوشی و خنده تموم شد . رفتم خونه ، وارد که شدم صدا میومد .انگار کسی بع جز خودمون ، خونمون اومده بود
پیشنهاد میشود
رمان از پیش باخته | زهرا. ا. د.
رمان از پس ظلمت بسی خورشیدهاست | نفیسه
**حاوی اسپویل**
خیلی خوب بود یعنی موضوع متفاوتی داشت ولی کورای نباید میمرد سر این خیلی گریه کردم ولی رمان خیلی خوب بود ممنون از نویسنده