دانلود رمان ریان
قسمتی از رمان :
وفتی به بلندترین نقطه از کوهی که همیشه بدانجا میرفت، رسید. لبخند فاتحانه و زیبایی زد و چند نفس عمیق کشید. بعد روی تخته سنگی نشسته تا ریتم ضربان قلبش به حالت عادی بازگردد . آنگاه با شعفی وصف ناپذیر و نگاهی تحسین آمیز دشتهای فراخ و زمین های وسیع اطراف را از نظر گذراند.
پیشنهاد می شود
ادامه قسمتی از رمان :
رودخانه کم آب همچون ماری پیچ و تاب خوران ان دورها، درست آن سمت جاده خاکی به آرامی به پیش میرفت. نگاهش با رقص بیدهای مجنون حاشیه رودخانه به رقص درآمد و اوج گرفت.
برق کوچکی در کرانه آسمان نظرش را جلب کرد. آنجا در گوشه آسمان ، لشکر عظیمی از ابرهای خاکستری و تیره به آرامی پیش می امدند. همانطور که سر به آسمان داشت ، چشمانش را بست و ریه هایش را از هوای پاک کوهستان پر کرد تا آرام آرام تمرکز بگیرد و در خویش فرو رود. ولی ناخواسته به یاد پدر و برادرش افتاد.
باد جدلهای بی اساس آن دو، خاطرش را مکدر ساخت.هیچ وقت نتوانسته بود بین آن دو، یکی را محق بداند . آن دو به طرز شگفت آوری به یکدیگر علاقمند و به طرز وحشتناکی اختلاف سلیقه داشتند. در واقع اختلاف نظر آن دو اختلاف نظر دو نسل بود. دو نسل که قادر به درک یکدیگر نبودند.
ولی او عقاید و اعتقادات خودش را داشت . آرام بود و از طبعی لطیف و ملایم برخوردار. به همین سبب مورد علاقه و اعتماد هر دو طرف بودند.
چشم گشود و باز به لشکر عظیم ابرهای خاکستری و خشمگین نگاه کرد.میتوانست تیغه های برقی که سینه های ابرها را میشکافت را ببیند.
پیشنهاد می شود
رمان سراب رد پای تو | مریم علیخانی کاربر انجمن یک رمان