خلاصه رمان :
دانلود رمان عاشقانه رعنا دختر نوزده سالهای است که خیلی مودب و درس خوان است. اما اتفاقی عاشق یک پسر به نام مهدی می شود از طرفی پسر عموی رعنا، آرمان هم عاشق اوست…. و باقی ماجرا مدرسه ما دو طبقه بود. هر کدام از طبقه ها هشت تا کلاس داشتند. نمای جلویی ساختمان مدرسه با رنگ آبی طراحی شده بود و حیاط خیلی بزرگ آسفالت شده ای هم داشت که در یک گوشه آن پارک کوچکی قرار گرفته بود.
با حالتی کاملا خسته رو به پریسا کردم و گفتم: آجی خواهشا من رو کشون ببر!
پری هم با همان صورت مهربان همیشگی اش رو به من کرد و لب هایش را به هم چسباند. چشم.
از مدرسه خارج شدیم. خودم را کمی جمع و جور کردم.و دست پریسا را محکم گرفتم. به راه افتادیم.
با حالت خسته و بی حال طوری که داشتم قدم می زدم به پریسا گفتم: پریسا؟! او هم با حالت متعجبانهای گفت:
جانم بگو عزیزم؟ من خیلی خستم، واقعا درس مغزم را خورده.
پریسا هم با همان چهره ای که معلوم بود خسته است لب هایش را به هم گشود و گفت:
آخ نگو واقعا درس سخت شده ولی مطمعن باش به زودی این روز ها تموم می شن.
سرم را بالا و چشمم را به آسمان دوختم. ان شاالله گلم به امید اون روز!
آن قدر غرق حرف زدن با پریسا بودم که متوجه آدم های اطرافم، مغازه ها و خیابان نشده بودم.
وقتی چشمم را چرخاندم، ناگهان پسری چهار شانه، با هیکلی ورزشی و تیپ اسپورت که در ماشین پرشیا سفیدی با تعجب به من نگاه می کرد، دیدم.
دانلود رمان رعنا
دانلود رمان من هم متعجبانه به او خیره شدم .خیلی به آن پسر مشکوک بودم اما سعی کردم خودم را بی خیال نشان بدهم و به راه خود ادامه دادم.
به خانه پریسا که رسیدیم ، هم دیگر را در آغوش گرفته و خداحافظی کردیم.
به راه خود ادامه دادم، سرم پایین بود و همه اش به قدم هایم نگاه می کردم، که ناگهان صدایی از کنارم به گوش رسید.
با حالتی متعجبانه سرم را به طرف راست چرخاندم، دیدم همان پسر با ماشین اش طوری کل کوچه را گرفته که من نتوانستم دیگر به راهم ادامه بدهم.
با عصبانیت و نگاه سنگین و مغرورانه در همان حالت که سرم به طرف او خم بود، به او نگاه کردم و گفتم:
– بله آقای محترم بفرمایید؟
او با حالتی که انگار مضطرب بود، گفت:
– ببین تو رو به جون هر کی دوس داری این شماره ام رو بردار و با من تماس بگیر، یه کار مهمی دارم.
من هم همان طور که به او نگاه می کردم، یک ابرویم را بالا دادم و مغرورانه گفتم:
– شما کی باشید که با من کار دارید؟ من که شما رو نمی شناسم؟!
او دوباره با صدای لرزان و مضطرب گفت:
– ببین این جا نه جای خوبیه برای حرف زدن و نه موقعیت خوبی، خواهشا زنگ بزن؟!
همان طور که به او خیره شده بودم. بعد از کمی فکر کردن فهمیدم که واقعا اگر کسی ما را ببیند، بد برداشت می کند.
مجبور شدم شماره را بردارم ولی مطمعن نبودم که زنگ بزنم.
وقتی شماره را از او گرفتم، خداحافظی کرد و با سرعت وحشتناکی رفت.
من با ترس و استرسی که وجودم را فرا گرفته بود به راهم ادامه دادم.
قدم هایم را تند تند بر می داشتم و سعی می کردم خودم را زود تر به در خانه برسانم.
رمان های توصیه شده :
رمان پشت لبخند، درد حکم میکند | راحله خالقی
دانلود رمان بی خوابی های دوست داشتنی من
رمان قشنگی بود ولی فوق العاده غمگین … شخصیت ارمان هم خیلی مزخرف بود ولی در کل خوب بود … خیلی خلاصه بود فقط صحنه های غمگین زندگیش بود …
شخصیت رعنا خیلی بی عرضه و تو سری خور بود هرچی بابای زور گو شوهرش میگفتن میگفت چشم