خلاصه رمان :
دانلود رمان رد پای اشتباه عشق با شنیدن حرف ملیسا شتاب زده بلند شدم، به سمت کمد سفید رنگم که دسته های نقره ای داشت رفتم و با سرعت یه مانتوی مشکی و شلوار و مقنعه سرمه ای برداشتم.و سریع اماده شدم و با دو خودم و به حال رسوندم. با سرعت خودم و به طبقه پایین رسوندم.
به به خانوم خوابالو بیدار شدن! پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: عرعر جان اصلا حوصله ندارم امروز و بیخیال.
تو کی حوصله داشتی خواهر جان!؟ کلافه جیغی کشیدم که عرشیا از جا پرید و دستش رو روی قلبش گذاشت.
چته دختر؟ بیا برسونمت. به سمتش رفتم و محکم گونه شو و بوسیدم.
مرسی داداشی تو بهترینی خب خب لوسم نکن.
با عشق به بردارم خیره شدم. بعد از مرگ مامان بابا اون تنها کسی بود که داشتم.
هشت سالم بود که پدرو مادرم رو از دست دادم.بعد از اون خانواده پدریم رو ندیدم!
یعنی به کل ناپدید شدن! همیشه دلیلش و از عرشیا می پرسیدم؛ عصبانی می شد و از جواب دادن طفره می رفت.
تو فکر بودم که دستی روی بازوی سمت چپم نشست و من و از فکر بیرون آورد.
خوشگل ندیدی خانوم؟ چی؟
قهقه ای زد و گفت:«بچه جون سه ساعته زل زدی به من!» چینی به بینیم دادم و گفتم:
نه این که خیلی خوشگلی برای همین نگاهت می کردم.خیلی هم دلت بخواد، پسر به این خوشگلی.
همین طور در حال تعریف از خودش بود که بازوش رو گرفتم و به سمت در کشیدم.
دانلود رمان رد پای اشتباه عشق
بیا بریم دیرم شد جناب اعتماد به نفس توی راه با عرشیا از هر دری گفتیم و خندیدیم.
داشتم به سمت دانشگاه می رفتم که صدای جیغ جیغ های همیشگی ملیسا من و متوقف کرد.
دانلود رمان عاشقانه ارو با عصبانیت به سمتش برگشتم و از زیر مقنعه موهای خرمایی لختش و گرفتم.
باز تو به من گفتی آرو وای وای خب توام به من می گی ملی، من چیزی می گم؟
مکثی کرد و با مظلومی که تا حالا تو چهره اش ندیده بودم لب زد.
–جون ملی ول کن گیسای نازنینم و برات خبرهای خوش دارم.
ابرویی بالا دادم و با شک گفتم:چه خبری؟ ول کن تا بگم. نوچ
لبخند خبیثی زدم و ادامه دادم.تا نگی ول نمی کنم.آروشا جونم، ول کن موهام و
فکرشم نکن.جون اون چشم های خوشگل عرشیا ول کن دیگه.بله!
چیزه یعنی چی؟ وای خدا دیونم کردی ول کن کلاس الان دیر می شه.
با شنیدن این حرفش سریع موهاش و ول کردم و بی اعتنا به صدا کردن هاش به سمت دانشگاه پا تند کردم.
همین طور با عجله داشتم راه می رفتم و ملیسا هم پشت سرم می اومد و هی اسمم رو صدا می زد! –آروشا خیلی خنگی…
وای خدا وایسا امروز کلاس نداریم.سریع به سمتشبرگشتم و گفتمچی!؟ چی و زهر انار.
نفسی تازه کرد و گفت: بیا بریم یه جا بشینیم تا برات بگم.
سری تکون دادم و دنبالش رفتم. روی اولین نیمکت نشست و منم کنار خودش نشوند.
چندتا نفس عمیق کشید و با لبخند به سمتم برگشت. آخیش، داشتم از دست می رفتما
رمان های عاشقانه پرطرفدار ما :
رمان دیباچهیِ شیفتگی | nazy.8
رمان لعنتیِ جذاب | سهیلا زاهدی