خلاصه رمان :
دانلود رمان عاشقانه مرز دیوانگی داریوش بخاطر به دست آوردن ترمه برادرش را ورشکست می کند و از درِ فرشته ی نجات وارد زندگی اش می شود در حالی که ترمه عاشق دوست صمیمی داریوش است، دوستی که از برادر نزدیک تر هستند تا اینکه یک هوس تو گذشته ی داریوش باعث اتفاقی دردناک برای ترمه می شود و ازدواج اجباری
بشکن زنان وارد باشگاه شد، سمت سالن رفت و کنار کاوه و کمیل نشست.خب رفقا، دیگه چخبرا؟
کاوه زد پشت اش.–خبرا که پیش شماست آقا داریوش، چیه، انگار خیلی خوشحالی!
داریوش با خنده روی میز ضرب گرفت.–آی حالم خوبه، آی رو ابرام! میخوام یه چیزی بگم که نگم براتونا!
کمیل و کاوه هم زمان نگاهی گیج به هم انداختند!
چش شده بود این پسر!انگار زیاد از حد خوشحال بود، نه، خوشحال که برای یک لحظه اش بود!
آواز می خواند، قر می داد، شوخی می کرد، قهقهه می زد، دست و دلباز شده بود!
کمیل آرام کوبید روی دست اش.دِ حرف بزن پسر، باز مخ کیو زدی اینجوری شادی!
داریوش الکی اخم کرد. من، مخ زنی! بیخیال برادر من دیگه گذشت اون دوران جاهلیت الان دیگه میخوام قاطی مرغا بشم، میخوام ازدواج کنم!
حسام از پشت بی هوا زد روی شانه اش و کاوه که داشت دلستر می خورد پرید توی گلویش و به سرفه افتاد!
–ازدواج! تو؟!چشم و ابرویش را کج و کوله کرد. –دِ بله که من، پ کی، تو؟!
بلند خندید.–آی دلم گیره کمیل، آی گیره!
کمیل متفکر به حسام چشم دوخت، حتما او می دانست چخبر است.
حسام نگاه اش را فهمید، فهمید و از سر تأسف سر تکان داد!
دانلود رمان ردپای دیوانگی
دانلود رمان مرز دیوانگی جدید این پسر و کار هایش تهِ تهِ دیوانگی بودند! کمیل با اخم پرسید:
–باز چی تو سرته داریوش؟ داریوش نگاه اش را به او داد.–هیچی والا، فقط دارم برای آینده ی خودم برنامه های خوب خوب می چینم!
کمیل پوزخند زد، دستی لای موهایش کشید و با کمی مکث خواست حرفی بزند که صدای موبایل داریوش موجب سکوت اش شد.
داریوش بلند شد و سمت موبایل اش رفت.شماره ی افتاده روی موبایل اش نیشخندی مهمان لب هایش کرد.
زیر لب زمزمه کرد.به به خانم کم پیدا!تماس را برقرار کرد و با لحنی مثلا متعجب آرام زمزمه کرد: ترمه؟!
ترمه نفسی عمیق کشید و خلاصه و بی میل گفت: میخوام ببینمت!
لبخند اش جان گرفت، این روز ها آرزو هایش چه زود برآورده می شدند، با همان لبخند گفت: با کمال میل!
ترمه دستی روی پیشانی اش کشید و با گفتنِ“
–ساعت هشت بیا پارک بالای خیابانمون..فعلا!” بدون مجال به داریوش که حرفی بزند تماس را قطع کرد.
نگاه طاها را خیلی خوب درک می کرد اما نمی خواست نگاه اش کند، نمی خواست شرمندگی را از نگاه تنها برادر اش بخواند، برادری که بعد از فوت مادرش و غیب شدن پدرش تنها حامی اش بود، تنها پناه اش، یک پناه امن و محکم که هر کاری هم برایش بکند کم است!
صدایش را شنید.–ترمه؟ مثل همیشه با لبخند نگاه اش کرد. –جونم داداش بزرگه؟
طاها لبخندی تلخ زد، بلند شد و با قدم هایی منظم روبرویش ایستاد.
–متاسفم! ترمه آرام با مشت روی بازویش کوبید.
برای چی؟ طاها دستی روی صورت اش کشید و با غمی لانه کرده ته چشم هایش گفت:
به خاطر یه اشتباه کوچیک من مجبوری با کسی که هیچ حسی بهـ…
رمان هایی که در اینده پولی خواهند شد:
رمان اسی قصاب عاشق می شود | gandom کاربر انجمن یک رمان
رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان
رمان آیسبرگ (کوهیخی) | دخترعلی نویسنده انجمن یک رمان
واقعا جالب بود خوشم اومد خیلی موصوعش عالیه دمتون گرم
خیلی جالب بود خوشم اومد ممنون
خیلی جالب بود
*خوشم اومد*
تکراری هم نبود