خلاصه:
دانلود رمان رخ شنیدی میگن چه دردی میکشه ادمی که با سایه اش درد ودل میکنه وقتی هوا ابریه ساده از این جمله نگذر، شاید زندگی فرصت دیوونگی رو یکبار به ادم بده ، بیا گاهی وقتا دیوونه باشیم ، اخه میدونی دنیای دیوونه ها خیلی با مزه اس ، اونم با یه لبخند شیرین ، بهش فکر کن ولبخند بزن ، شاید لذت زندگی همین یه لبخنده از پنجره کوچک اتاقم به بیرون نگاه کردم دلم گرفته بود از همه دنیا وادمک های چوبی شکل گرفته دورم ادمک هایی که خیلی وقت است به
جرم دیوانگی انها را ندیدم من دیوانه ام دیوانگی جرم نیست دیوانه همیشه با لبخندش محکوم به تنهاییست
اتاق سرد من ومن بودیم همدرد هم ، تنهایی من اتفاق تازه ایی نبوده دیوانه ایی که همیشه محکوم به تنهاییست
اتاقم را متر کردم مثل همیشه منتظرش بودم منتظر اینکه بیدار بشود
ولی نمیشد انگار دیگر نایی برای ماندن نداشته واو هم مرا ترک کرده
درست مثل یک سیاره متروک دور افتاده بودم رخ من رخ دیوانه بود
صدای من صدای بی کسی منتظرش ماندم اخرین باری که باهم
حرف زده بودیم سیصد سالی میگذشت انجا ادم ها برای همیشه زنده میماندند شاید هم ادمی نبود شاید هم من بودم که در دنیا ادمی نبودم ومحکوم به زنده بودن رمان جدید قد کوتاهم قد نمیداد به پنجره برای دیدنش عشق من دیگر نبود
پنجره رنگ باخته بود از تنهایی های من ، اتاق من یک لیوان ابی
که با ان بغض سیصد ساله ام را غورت میدادم درست مثل
که دیگر جایی برای رسیدن نداشت از وقت تنها گذاشتنش ،
من شدم اینجا در این اتاق حبس عشقش ، من رفتم امدم و رفت
دانلود رمان رخ
وامدم را به هم زدم تا به اینجا رسیدم اینها گفته هایی برای سایه ای بود که بیرون از این چهار دیواری درد ودل های زیادی از من شنید و چیزی نگفت سایه ی من خود من بود از من بود واز جنس من، دلم برای نبودش میگیرد
دلم برای نداشتنش میگیرد سایه ام بود ومن اینقدر محکوم به تنهایی نبودم ادمک چوبی من را حبس خانه اش کرد من را اینجا گذاشت ومحکوم به رخ دیوانه ایی سایه زده کرد من فقط سایه ام را داشتم من فقط سایه ام را خواستم
سایه ام از جنس من بود من را میفهمید ومن به دنبالش و او به دنبال من بود
تق تق صدایی که از پنجره می امد صدایم میزد گویی تبسم باران بود رمان اجتماعی ارام به سمت پنجره رفتم ولی ادمک چوبی درب و پنجره را با قفل بسته بود دستان وقد کوتاهم قدی به پنجره نمیداد ارام صدایش را شنیدم
-رخ ، رخ دیوانه ساکتی امشب؟
-ساکت بودنم از درونم است
-باز چوبی بودنش کار دستت داد وحبس وبندت را ازاد نکرد؟
-از سایه ام چه خبر؟ بیرون منتظرم ایستاده؟
-سایه ات؟
-سایه ام دنیای من است دلیل ساکت بودنم
-از سایه ات برایم بگو؟
-سایه ی من حرف هایم را گوش میداد سایه ی من تکرار نشدنی بود سایه ی من مثل من بود ارام بود همراهم گریه میکرد ،ان چوب دل سایه ام را گرفت ومن را افسرده کرد
-حال میخواهی با خود چکار کنی؟
پیشنهاد می شود
رمان جنگجویان گورج (و اتحاد با شیاطین) | nazy.8