خلاصه:
دانلود رمان در خود شکستم روزی که دنیا آمدم، آسمان هم دلش گرفته بود. صدای رعد و برق، با فریادهای دردآلود مادرمهمنوایی میکرد. روزی که ابرها برای دنیا آمدنم، برای سرنوشت دختری که با درد و غم زاده شد، گریست. روزی که ورودم به این دنیا، آغازِ ستمهایی بود که روزگار بر سرم آوار کرد. گویا ناف وجودم را عجین شده
با رنج و سختی بریدند، تا به این زندگی خاکی پا بگذارم.
مامای پیری که با خوشحالی و دستی لرزان مرا دنیا آورد و خدا را شاکر بود،
که زندهام. خوشحال بود که جانم را نجات داده و حین دنیا آمدن،
خفه نشدهام. دستانش از شوق و یا شاید به دلیل کهولت سن میلرزید. برای باز شدن
راه تنفسیام، انگشتِ زبر و زمختش را در دهانم فرو برد تا خونابه را خارج کند. اما همان
لرزش دستش، موجب شد که انگشتش در شکاف کامم فرو رفته و این سهلانگاری باعث
به وجود آمدن ضایعهای بزرگتر در دهانم شود. مشکلی که در آن زمان کسی اهمیتی
به ایجاد این نقیصه نداده و به دلیل مضیقه مالی، در فکر چارهاندیشی برای رفع آن برنیامدند.
بعد با خوشحالی مرا به دست مادرم سپرد و گفت:
این چنین بود پا گذاشتنم به دنیا و سرنوشتم همراه با اولین زخم زندگی، که ناخواسته
توسط آن مامای پیر روستا به وجود آمد، آغاز شد. نقصی که در آغازین روزهای زندگی،
دانلود رمان در خود شکستم
دستمایهای شد برای زخمهای بعدی بر پیکره روح و روانم. با انگشت مرا نشان داده
و مسخرهام میکردند. اجازه نمیدادند همبازیشان باشم. در خانه بابت شیطنتها
و بازیگوشیهایم تنبیه میشدم. کسانی که عقلشان به چشمشان بود، بیرحمانه
دانلود رمان عاشقانه شکستم در خود مرا با تازیانه زخم زبانهایشان مورد شکنجه قرار دادند. انگشت روی بینی خود گذاشته
و میخواستند سکوت کنم. اما نمیدانستم گناهم چیست؟ گنگ و لال خطابم کرده
و نمیفهمیدند، در دنیای پاک کودکی این کنایهها و طعنهها چه به روزم خواهد آورد! نمیفهمیدم
برام توضیح بدید؟»
«کدوم قسمت رو متوجه نشدید؟ چون مبحث وزن خیلی گستردهس.»
«من بیشتر شعر نو مینویسم و به این بخش علاقه دارم. دوست دارم بدونم چطور باید وزن رو تو شعر نو رعایت کنیم؟»
به طور خلاصه بخشی از صحبتهای جلسه قبل استاد را برایم شرح داد و من هم حین توضیحاتش در دفترچه یاداشتی که همراهم بود، نکتهبرداری کرده و گاهی هم چیزهایی میپرسیدم. متوجه شدم از اینکه با دقت به حرفهایش گوش داده و همگام با توضیحات او، هر بار سؤالهای فنیتری میپرسیدم، سر ذوق آمده بود. او هم هر دفعه توضیحاتش را کاملتر میکرد. یاد این ضربالمثل افتادم: «مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد.» گویی اشتیاقم برای یادگیری، او را وادار کرده بود که جامعتر جوابگوی سؤالاتم باشد. حرفهایمان به درازا کشید و نفهمیدیم چه مدت است که با هم در مورد شعر صحبت میکنیم. فریبا، دختری که اغلب همراهش بود، صدایش کرد.
«امیر! دیر شد. نمیای بریم؟»
سرش را از روی شانه به طرف فریبا گرداند که بیقرار در آستانه در کلاس منتظرش ایستاده بود.
«اومدم! اومدم!»
با ندامت گفتم:
«ببخشید! وقتت رو گرفتم.»
سرش را به نفی به دو طرف تکان داد، که باعث شد موهای لختش روی پیشانیاش بریزد.
«نه، نه، اشکالی نداره. قول داده بودم بعد کلاس با هم جایی بریم، گرم صحبت شدیم یادم رفت. هفته دیگه اگه خواستی بیشتر میمونم. هر سؤالی داری، بپرس.»
خوشحال از پیشنهادش گفتم:
در حال تایپ در انجمن:
سلام. نویسنده قلم روان و شیوایی داشت و میتونه کارش رو از خوب به عالی برسونه.
اما نکته ای که من در رمان متوجه نشدم این بود که چرا امیر طهورا رو پس زد؟؟!! وقتی که جفتشون موقعیت این باهم بودن رو داشتن.
خیلیییییییییی بد تموم شد
کلا قلمشو خیلی دوس داشتم (به من حس نوشته های صادق هدایت رو میداد)
ولی شدیدا دوست داشتم به امیر برسه
خیلییییی بد تموم شد
خیلی ناراحت شدم از پایانش
کلش غم و غصه بود
میتونست پایان خیلی بهتری داشته باشه
امیر بیچاره ! توام عین من احمق هستی هرکی دوست داره فراریش میدی و از خودت دور میکنی ،نمیدونم دردم چیه تا این سی سالگیم همه رو از خودم روندم دیگه هیچ کس نمونده یکه و تنهام
سلام ایام به کام
در پاسخ دوستانی که لطف کردن و زمان گذاشتن برای خوندن رمان در خود شکستم و قابل دونستن و نظرشون رو درج کردن
باید بگم
اولا تشکر میکنم ازشون
دوست عزیزم خانم nesa پرسیدن چرا امیر دست رد به طهورا زد وقتی هر دو همدیگه رو دوست داشتن.
جواب: چون امیر خودش رو لایق طهورا نمیدونست. طهورا پاک بود و حس میکرد لیاقت او فردیه که مثل خود طهورا پاک و بیگناه باشه گرچه سرنوشت چیز دیگری براش رقم زد.
دوست بعدی با نام b گفتن پایانش رو دوست نداشتن
شرمنده 🙈 ابتدای رمان گفتم که ماجرای واقعی بوده و عین اونچه اتفاق افتاده بود نوشتم گرچه به مذاقمون خوش نیومد
دوست بعدی nasrin گفتن امیر بیچاره همه رو از خودش میرونه
این طور نبوده اونهایی رو که دوستشون داشت، ناچار شد رها کنه چون بهش خیانت کردن. فقط طهورا رو از خودش روند چون احساس میکرد لیاقت طهورا شخصی بهتر و پاکتر از خودشه