خلاصه:
دانلود رمان در برابر باد یک روز وقتی وارد کلاس شدم دیدم نسترن گوشه ای نشسته و به نقطه ای نامعلوم خیره شده. تا به حال نسترن را این گونه ندیده بودم. لبخند زنان کنارش نشستم و گفتم: سلام. نسترن توجهی نکرد. با تعجب دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:-نسترن خانم نمی خوایی با من حرف بزنی! چی شده؟زمزمه وار گفت: -چی بگم.
-خب از اون چیزی که ناراحتت کرده. زود باش بگو… بگو دیگه.
نسترن سر بلند کرد و قطره اشکی از چشمانش پایین چکید و گفت:
-پوریا باهام قهر کرده.-خب به جهنم.
ابروهای نسترن در هم گره خورد و سپس سرزنش آلود گفت:
-اگه برات مهم نیست پس چرا این قدر اصرار داشتی تا بفهمی درد من چی بود!
-تو دوست منی. خب نمی خوام ناراحت باشی.
-آره حق داری. این وسط منم که باید ناراحت باشم چون من پوریا رو در حد مرگ دوست دارم و حاضرم براش بمیرم اما تو چی!
با دلخوری از جا بلند شد و به حالت قهر رفت. ناراحت شدم رمان جدید و وسایلم را برداشتم و به دنبالش راه افتادم.
-صبر کن نسترن.
در حالی که به سرعت قدم هایش می افزود گفت:-حوصله ندارم سوگل ولم کن.
تند تند قدم برداشتم و بازویش را گرفتم و گفتم:
-نسترن صبر کن. تو دوست من هستی.ایستاد و چشم در چشم من گفت:
دانلود رمان در برابر باد
-دوست اونه که موقع غم و ناراحتی پشت دوستشو خالی نکنه نه فقط زمان شادی ها بگه و بخنده.
این جمله را گفت و تنهایم گذاشت. از دست نسترن ناراحت شدم رمان عاشقانه او نباید این طور در مورد من قضاوت می کرد. دوستش داشتم و نمی خواستم دوستی مان خاتمه یابد.
آن روز تمام فکر و ذکرم پیش نسترن بود و وقتی به خانه برگشتم. مادرم داشت با تلفن حرف می زد.
با ناراحتی رفتم توی اتاقم و کیفم را گوشه ای گذاشتم و نشستم. مادر بعد از پایان تماس آمد و گفت:
-سوگل، چی شده؟-هیچی مامان.
-بگو ببینم از چی ناراحتی؟-با نسترن حرفم شده.مادر پوزخندی زد و گفت:
-گفتم حالا چی شده! هزار بار بهت گفتم این مدت رو بچسب به درس و مشقت تا دانشگاه قبول بشی.
-چشم. مامان. راستی تلفن کی بود؟
-خاله ات بود باز هم حال مادربزرگ بد شده. مثل این که باید پاشم برم همدان. این طوری فایده ای نداره.
این جمله را گفت و رفت. خانواده ای چهارنفری صمیمی داشتیم. پدرم کارمند بازنشسته ی آموزش و پرورش بود و در حال حاضر در یک نمایشگاه فرش کار می کرد و مادرم خانه دار.
من و طناز هم حاصل ازدواج آن دو بودیم. طناز دوم دبیرستان بود. پدر و مادرم به درس و دانشگاه اهمیت زیادی می دادند و من برای قبولی در دانشگاه به کلاس می رفتم.
بعد از خوردن ناهار کتابم را برداشتم تا به آن نگاهی بیندازم اما نمی توانستم فکرم همه اش مشغول نسترن بود. تلفن را برداشتم و با تلفن خانه اشان تماس گرفتم.
صدای مغموم و دل شکسته ی نسترن آمد:-الو…-سلام نسترن خوبی؟
سرد و بی روح گفت:-ممنون. خوبم.
-نسترن خواهش می کنم این قدر سرد با من رفتار نکن. خب چرا از پوریا ناراحتی دق دلی اش رو سر من خالی می کنی.
پیشنهاد میشود
رمان عاشقانهای برای هیچ | ROSHABANOO