خلاصه رمان :
دانلود رمان عاشقانه دختر ها عشق را فریاد نمی زنند پدرش بال درآورد،پدر سرهنگش آرزو داشت دخترش دکتر بشود. و رها همیشه با آرزوهای پدرش بحث میکرد و می گفت:چرا من؟چرا به رزا نمیگید درس بخواند و برای بابا دکتر بشود.خواهرش را میگفت،خواهری که دوسالی از او بزرگتر بود و معماری میخواند.برادرش هم مهندس عمران بود و در خانه خودش زندگی میکرد. خواهر و برادرش به آنچه آرزو داشتند رسیده بودند. فقد در این خانه رها بود که هنوز به آرزو هایش دست پیدا نکرده بود.
هنگامی که ماشین ایستاد.نگاه رها به آن طرف خیابان افتاد ماتش زد دو آموزشگاه کنار یکدیگر یکدام مقصدش و یکدام رویایش،آرزویش همانی که هر شب در خواب می دید. آرزوهایش خودشان را به رخ میکشیدند و گویا به او می فهماندند تو نتوانستی و نمی توانی و نخواهی توانست.این ها همه انگیزه اش را بیشتر بیشتر می کرد برای دستیابی آنها تا در گوش آنها سیلی بزند و بگوید: دیدی توانستم دیدی؟؟
چند دقیقه ای نمیگذشت که استاد آمده بود،استاد خانومی بود که مدام لبخند میزد .و رها در دل اعتراف کرد این واقعا شیرین می زند.صبرش لبریز شد و بدون توجه به چشمان بهت زده از کلاس بیرون آمد.
بیرون از آموزشگاه رفت و بر روی صندلی ای که گویا برای او گذاشته بودند نشست.چشمانش،نگاهش،وجودش به آموزشگاه دوخته شد.خود را در آن تصور میکرد و الحق هم چه رویای شیرینی بود.با چشمانی که حسرت در آن ها هویدا بود به کسانی که وارد آموزشگاه میشدند نگاه می کرد.فکر های پلیدی به سرش میزد که به پدرش بگوید:استاد ریاضی عالی بود و دور از چشمان پدر در آموزشگاه رویاهایش ثبت نام کند.
دانلود رمان دخترها عشق را فریاد نمیزنند
دانلود رمان رمان ضمیر ناخوداگاهش برگشت به چندین سال پیش و بازهم دور از چشمان پدر با پول هایش گیتاری خریده بود،مادرش می دانست و کدام مادریست که بفهمد موضوعی را و همسرش را آگاه نکند. سرهنگ هم کاری به کارش نداشت اما..
اما زمانی که نتیجه آزمون ریاضی اش را برای پدرش فرستاده بودند.
گیتار ناپدید شد و گویا جان او را گرفته بودند.
سوار ماشین شد و با خشونت رو به پدرش گفت:خودم می تونستم بیام من دیگه بزرگ شدم چرا نمی فهمید،من دیگه این آموزشگاه نمیام استادش شیرین می زنه.
سرهنگ به خوبی میدانست تا این دخترک استاد مورد نظرش را انتخاب کند چند هفته ای زمان می برد.
به سوی آموشگاه دیگری در همان حوالی راند.
استاد این آموزشگاهم موردپسند نبود و چه سخت پسند بود این دختر.استاد ریاضی مردی چهل یا پنجاه ساله ای بود،کچل با ابروهایی در هم چهرهاش دوستانه نبود. و بازهم این دخترک گستاخ از کلاس بیرون آمد.از خیابانها و کوچهها میگذشت،هدفونش در گوشش بود و فارغ از صداهای اطرافبود.
یه دونهی منی،بهونهی منی.دیونه توام،دیونه منی.
هدفون که در گوشش بود بهترین حس های دنیا را به او منتقل می کرد. نام خواننده، محل تولد،شماره ملی،همه را میدانست آری او یک دیوانه بود دیوانه موسیقی.
پیشنهاد می شود
رمان مهرگان (جلد دوم خاتمه بهار) | الیف شریفی