خلاصه رمان :
دانلود رمان خورشید سیاه تمام شخصیتهای حقیقی و حقوقی و اتفاقات این کتاب زاده ذهن نویسنده است و جنبه حقیقی ندارند. هر گونه تشابه اتفاقی بوده و سازمان جاسوسی (تی سی او دی) وجود خارجی ندارد. تمام افراد و مکانها بدون منظور بوده و قصد توهین به هیچ ملیتی وجود نداشته است.
در اول خدا را سپاس گذارم که قدرتی داد تا بنویسم…
باید تشکر کرد از عزیزانی که در نوشتن یاری ام کردند و بودنشان تسلی خاطرم بود.
از پدری تشکر میکنم که بدون دریغ از هر لحاظ حامی من بود، پدری که با راهنماییها و پندهایش همچو چراغی مسیرم را روشن میکرد. پدری که به وجودش میبالم و از خداوند برای بودنش تشکر میکنم…
از مادرم و مهسا خواهرم تشکر میکنم که محبتهای بی دریغشان دلگرمی ام بود…
از مهسا، آذین، آنیسا و محدثه تشکر میکنم که چهار دوست حقیقی بودند و با حرفهایشان امید میشدند تا ادامه دهم…
و از خانم اکرم احمدی تشکر میکنم، استادی که از ابتدا تا انتهای مسیر یاری گرم بوده و راهنمایی هایش همواره سر لوحه کارم میباشد.
(کالیفرنیا- شهر سانفرانسیسکو)
با استشمام بوی الکل، چشمانم را باز کردم…
اول همه چیز را تار دیدم، اما بعد از دقایقی پلک زدن، دیدم بهتر شد. دیوارهای سفید و بوی الکل، نشانهی آن بود که در بیمارستان هستم!
چند لحظهای طول کشید تا همه چیز را به خاطر بیاورم، آتش سوزی و بوی گوشت سوخته…
یعنی من زنده بودم؟!
با درد تکانی خوردم و روی تخت نشستم، تخت “جیرجیر” ضعیفی کرد.
دست هایم بخاطر دستکشهای ضد حریقی که در روز آتش سوزی پوشیده بودم، سالم مانده بودند.
نگاهم به تتوی خورشید سیاه رنگ و توخالی پشت دستم که شش نقطه در وسط آن حک شده بود، افتاد.
“ای کاش دستانم هم میسوختند و این خورشید سیاه پاک میشد!”
با یادآوری اینکه فرصت نکرده بودم ماسک ضد حریق بزنم، شتاب زده به صورتم دست کشیدم که متوجه باند پیچیهای روی صورتم شدم؛
دانلود رمان خورشید سیاه
دانلود رمان عاشقانه پس صورتم هم سوخته بود!
هنوز در شوک بودم که پرستاری وارد اتاق شد.
پرستار که موهای بورش را دم اسبی بسته بود، با دیدن من لبخند کم رنگی زد.
– عزیزم، پس بلاخره به هوش اومدی؛ برادرت خیلی نگرانت بود.
“برادرم؟ من که برادر نداشتم!”
بدون گفتن کلامی فقط نگاهش کردم. با طمأنینه نزدیک تر آمد و گفت:
– حالت چطوره؟
آب دهانم را قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم.
– پوست صورتم میسوزه!
چشمان آبی اش در صورت مهربانش میدرخشید و لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود آرامم میکرد. صورتش را به من نزدیک کرد و با صدایی آرام گفت:
– چون گریه کردی، پوست صورتت کمی سوخته!
با زبان لبم را خیس کردم.
– خیلی… خیلی زش…
با قاطعیت حرفم را قطع کرد و گفت:
– نه، اصلا زشت نشدی. فردا صبح هم جراحی پلاستیک روی صورتت انجام میشه و از قبل هم خوشگل تر میشی.
آرامش ذاتی اش، تا حدودی باعث آرام شدنم شد.
– من دیگه برم، تو هم استراحت کن تا برادرت بیاد.
پرستار از اتاق خارج شد و من عمیقا در فکر فرو رفتم.
“کسی که پرستار او را برادرم میخواند که بود؟ شاید کاروئل یا بران باشد، اما احتمالش خیلی کم بود که بعد از آن همه دردسر، با این کار همه چیز را برهم بزنند! قرار بود از این به بعد چه کنم؟ چطور از این کشور لعنتی خارج شوم؟”
با ورود مرد حدودا سی سالهای که قدی متوسط و هیکلی ورزیده داشت، از دنیای فکر و خیال خود بیرون آمدم.
– سلام جنیفر، حالت چطوره؟
“جنیفر! جنیفر دیگر که بود؟”
دستی به موهای کم پشت جو گندمی اش کشید، به طرفم آمد و کنار تختم ایستاد.
رمان هایی که قطعا دوست خواهید داشت:
وای خیلی جالب بود، ادامش ؟؟؟
جالب بود، اما فصل های دیگش!؟
چرا اینقد کم بود پس بقیش چی؟ 🙁
خو ادمش چی میشه ادمین فصل دومش اسمش چیه پوففففف