خلاصه رمان:
دانلود رمان خوابگاه زندگی پره اتفاقه..میشه اسمشو گذاشت تقدیر سرنوشت هردو باهم من و تو نگاهت ارزوی من نگاهم ارزدی تو باهم زیر یک سقف در یک مامن پر ارامش مامنی برای ما تا قسمت کنیم تنهایی هایمان را… یه مامن آروم…یه خوابگاه با اعصاب خوردی در خونه رو با کلیدم باز کردم و رفتم تو. مامان به محض دیدنم سریع از آشپزخونه بیرون اومد دانلود رمان خوابگاه جوری بغلم کرد که یه لحظه هاج و واج موندم. انگار که بیست ساله رفته باشم خارج و و تازه برگشتم.
چرا اینقدر دیر اومدی ؟؟ تعجب کردم…
از خودم جداش کردم و گفتم:
– مادرِ من، من که نیم ساعتم طول نکشید تا رفتم و اومدم!
همون طور که میرفت سمت آشپزخونه گفت:
– یاسمین تو هنوز مادر نشدی که بفهمی وقتی بچه ادم دیر میاد خونه ادم چه حالی پیدا میکنه
منم راهمو کج کردم سمت اتاقم و گفتم:
– مامان یه جور میگی دیر کردی انگار گفته بودم نیم ساعته میرم و سه ساعت کارم طول کشید.
نیم ساعت رفتم تا سری کوچه و اومدم این که دیگه اینقدر دل نگرونی نداره!
و پریدم تو اتاق و درو بستم…
همیشه کارش همین بود.
اگه از اون موقعی که مشخص کردی یه دقیقه دیرتر برمیگشتی خونه کلی بیمارستانا و کلانتری ها
و پزشک قانونی ها رو زیر و رو میکرد…
از همینش زیاد راضی نبودم، انگار نه انگار که من یه دختر ۱۸- ۱۹ ساله ام. امشب میخوام
جواب کنکورمو بگیرم هنوز مادرم نگرانه که من چرا به جای نیم ساعت ۳۵ دقیقه بیرون بودم
بی حوصله مانتومو از تنم بیرون آوردم و در کمدمو باز کردم و یه پیراهن سفید و صورتی دراوردم و پوشیدم.
شلوار لی مو هم درآوردم و یه شلوارک مشکی جاش پوشیدم…
دانلود رمان خوابگاه
رمان عاشقانه موهای بلندمو از حصار اون کش موی سبز رنگ آزاد کردم و شونه کشیدم توشون.
عاشقشون بودم. بابامم عاشقشون بود. بیشتر از همه نازنین بود که به موهای لختم حسادت میکرد…
عادت نداشتم توی خونه رژ بزنمولی امروز بد وسوسه شده بودم. بد نبود هر از گاهی یه کوچولو به خودم برسم…
بعد از زدن رژ رفتم سمت گوشیم و زنگ زدم به مرضیه…
خندیدم و قطع کردم. از همینش خوشم میاد، توی سه سوت قبول میکنه. پایه اس در حدِ تیم ملی.
سرمو انداختم زیر و هیچی نگفتم آخه خدا رو چه دیدی ؟؟؟ شاید من اهواز قبول نشدم.
کی چی میدونه ؟ فقط خدا میدونه فقط ترسم از یه چیزی هاینکه اهواز قبول نشم
و مجبور بشم برم جای دیگه. البته من هیچ ترسی ندارم. من فقط نگرانیم بابت بابامه اونه
که نمیتونه دل از دخترش بکنه. همون دختری که مادرشه از همه چی مثله مادرشه.
اون نمیتونه دخترشو تک و تنها بفرسته توی یه شهر غریب. ای خدا تورو خدا خودت همه
چیو درست کن. کاش بهشون میگفتم که اولین اولیتم چمران اهواز نیست. کاش میگفتم
که نمیخوام اهواز باشم. واقعا کاش جرئت چنین کاریو داشتم…
پیشنهاد می شود
رمان کافه اسپرسو | مریم علیخانی
رمان سپید به رنگ آرامش | marzieh-h
خوب بود
خوب بود ممنون❤
Qashang bod
سلام
داستان زیبایی بود و اینکه یکسری جاهاش ساخته ذهن بود -اما غلط املایی زیاد داشت .
ممنونم موفق باشید.
رمان معمولی بود..
اصلا قشنگ نبود
به نظر من هر کی یه سلیقه ای داره رمان کاملا مربوطه به سلیقه و نظر همه محترمه من از این خوشم اومد امید وارد شما هم بخونید و دوست داره باشید❤آرزوی موفقیت برای نویسنده رمان❤
خوب بود آفرین ،قلم خوبی داری
وایییییییییییی
عالی بود رمانت
تا اخرش ذوق مرگ شدممممممم
اون تیکه ک باباش میاد و یاسی رو از هانی جدا میکنه خدا میدونه چقد گریه کردم.
دست گلت بابت نوشتن این رمان درد نکنه محدثه جونم 😙😙😙
خوب بود و کمی معمولی
معمولی بود،حوصله ام جفاهایی سر رفت،یکم جذابیت داستان پایین بود،روایتی از یک زندگی،نمیدونم،بدم نیومدها،ولی خوشم نیومد،ممنون از نویسنده
خوب بود ممنونم از نویسنده عزیز❤
امید وارم همیشه بدرخشی توی انجمن یک رمان عضو بشید و رمان بانوی ساده ی من رو بخونید
سلام نویسنده عزیز
رمان خوبی بود شخصیت ها و فضا هم جالب بودن.ممنون از شما
سلام رمان خوبی بود ارزش خوندن رو داره پیشنهاد میشه