خلاصه رمان :
دانلود رمان ترسناک حوالی وهم این داستان روایتگر زندگی دختریه که زندگیش خیلی عادی داره پیش میره تا این که یه سری صدای مشکوک از پشت بوم خونهشون میشنوه و دنبالش میره ومیفهمه که یه موجود ناشناخته اونجا وجود داره، یه موجود که فقط دختر قصهمون و اذیت میکنه و با بقیه اهالی خونه کاری نداره…دختر قصهمون برای حل کردن این مشکل چیکار میکنه؟ اون طی داستان به یه پسر برخورد میکنه که میتونه برای مشکلش بهش کمک کنه؛ اما این پسر کیه؟ چرا میخواد به دخترمون کمک کنه؟ همهی اینها، توی رمان مشخص میشه. توی این رمان اتفاقات هیجان انگیزی میافته که خوندنش خالی از لطف نیست.
بابا و میلاد درحال گپ زدن بودند و مامان هم به دایان و دیانا غر می زد.
همه اش شش نفر بودیم ها ولی این قدر خونه شلوغ بود که تفاوتی با حموم زنونه نداشت!
احساس می کردم سرم داره منفجر میشه، موندنم اون جا که فایده ای نداشت، همه سرگرم یه کاری بودند و کسی من رو تحویل نمی گرفت، پس تصمیم گرفتم به اتاقم برم و استراحت کنم.
از هال خونه مون گذشتم و وارد راهرویی شدم که اتاق ها توش قرار داشتند. قدمی به سمت اتاقم برداشتم که صدای عجیبی متوقفم کرد، انگار صدا از سمت پشت بوم می اومد، با تردید به سمت راه پله ای رفتم که به پشت بوم ختم می شد.
دو دل بودم، نمی دونستم باید چیکار کنم، برم یا نه؟
من پشت بوم خونه مون رو دوست داشتم اما نه توی شب!
شب ها اون جا به طرز عجیبی مخوف می شد، حالا با این صدایی که شنیده بودم ترسم از این فضا چند برابر شده بود.
بالاخره حس کنجکاویم به حس ترسم چیره شد، با پاهای لرزون مسیرم رو به سمت پشت بوم تغییر دادم، هر قدم که به راه پله نزدیک تر می شدم، تپش قلبم بیشتر می شد.
پام که روی پلهٔ اول نشست، نفس عمیقی کشیدم تا کمی خودم رو آروم کنم، اما بهتر نشدم هیچ بدتر هم شدم!
دانلود رمان حوالی وهم
دانلود رمان حوالی وهم برو جلو دلسا، تو این قدر ترسو بودی و من نمی دونستم؟!
دست های یخ زده ام رو مشت کردم، اون قدر فشارشون دادم که رد ناخن هام روی کف دست هام موند.
آب دهنم رو قورت دادم و ادامهٔ راه رو پیش گرفتم.
یه دفعه صدای شکستن چیزی اومد، از ترس مو به تنم سیخ شد. سعی کردم بیتفاوت باشم اما صدا باز تکرار شد، سر جام متوقف شدم، سعی کردم خودم رو دلداری بدم.
– نترس دلسا چیزی نیست نترس، گربهاس حتما!
تازه یه کم خودم رو آروم کرده بودم که یه صدای دیگه به گوشم خورد، یه صدای خیلی عجیب، صدا، صدای شکستن چیزی نبود، یه صدایی بود که تو عمرم نشنیده بودم، اونقدر برام ناشناخته بود که حتی نمیتونم به چیزی تشبیهش کنم!
خب طبیعتا ترسیده بودم، ولی متاسفانه یا خوشبختانه اینقدر آدم کنجکاوی هستم که همیشه حس کنجکاویام به تموم حسهای دیگهام غلبه میکنه، حتی به حس ترسم!
آروم و با پاهای لرزون پله ها رو بالا میرفتم، اون موقع این سوال برام ایجاد شد که چرا حداقل به میلاد نگفتم باهام بیاد؟!
بالاخره پله ها تموم شدند و…
چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم، در پشت بوم باز بود، بابا همیشه قفلش میکرد، یعنی کسی اومده رو پشت بوم و یادش رفته درش رو قفل کنه؟
نفس لرزونم رو بیرون دادم، آره حتما یکی قبل از من اینجا اومده و یادش رفته در رو قفل کنه. با احتیاط دستم رو جلو بردم و در رو هول دادم تا کامل باز شه. مکث کردم، شاید باید بر میگشتم پایین، ولی نه، من نباید اینقدر ترسو باشم، مگه پشت بوم چیداره؟!
یه نگاه بندازه شاید خوشت اومد :
فاتحهی زندگی | Rahele کاربر انجمن یک رمان
تُنگی بلورین برای ماهی | س.سرحدی کاربر انجمن یک رمان
دهمین روز زمستان | گندم کاربر انجمن یک رمان
سلام خوب بود دوسش داشتم ممنون موفق باشید
بد نبود
خوبه
رمانت خیلی خوب بود…بیشتر از اینکه ترسناک باشه طنز بود😂😂 من بشخصه عاشق بانی شدم خیلی دلم خاست یکی مثل اون کنارم باشه😂😂😁
بیشتر عاشقانه بود تا ترسناک. 😂
مشکلات نگارشی تقریبا رعایت شده بودن؛ توصیفات ولی خیلی خوب نبود.
در مورد دختری به اسم دلسا بود که میره پشت بوم و میفهمه یک جن اونجاست. جن میخواد دلسا رو اذیت کنه اونم برا همین میره دنبال یک کتاب و با باتیس آشنا میشه.
باتیس خودش رو جنگیر معرفی میکنه ولی تو اواخر داستان میفهمیم جنگیر نیست و از دبیرستان عاشق دلسا بوده.
خلاصه بعد از یه سری خورده ریز، اینا میرن خونهی باتیس تا از دلسا مراقبت کنن.
یه روز میفهمن یه جن دیگه (بانی) اونجا هست؛ آگارس (همون جن اولی که تو پشت بوم بود) دلسا رو میدزده و میبره یه جای دیگه! باتیس و بقیه نجاتش میدن و در آخر دلسا و باتیس ازدواج میکنن.
راستش خیلی ترسناک نبود؛ ولی ایده نو و دور از کلیشه بود از خوندنش لذت بردم 🙂
رمان جالبی بود، خصوصا حضور بانی باعث شده بود که حین خوندن رمان حس خوبی به خواننده دست بده، خسته نباشید میگم به نویسنده اش و براش آرزوی موفقیت روزافزون دارم*
سلام این رمان عالیه چون موضوع جدیدی داره و کلیشه ای نیست واقعا ادمو جذب میکنه
یه رمان بسیار زیبا که واقعا از خوندنش لذت بردم…اما به نظرم اصلا ترسناک نبود چون ترسناک اون حس ترس رو توی آدم ایجاد میکنه اما این بیشتر طنز و عاشقانه بود…اما رمان خوبی بود…با آرزو موفقیت برای نویسنده عزیز🙂
من این رمان رو قبلا خوندم ولی حواسم نبود پاکش کردم دیگه هر چی گشتم پیداش نکردم اینقد گشتم تمام سایت ها و روبیکا و تلگرام و …گشتم تا حداقل اسمی چیزی ببینم ولی نبود ناگهانی یهو دیدمش بعد۳ماه خیلی ذوق کردم مرسییی خیلی عالیه رمانت