خلاصه رمان :
دانلود رمان حقم نبود داستان از اونجا شروع میشه که آروان شخصیت رمان ما یه پیشنهاد به ترانه میده و باعث میشه زندگی دوتاشون به هم گره بخورهیه ازدواج اجباری از طرف خانواده ها که باعث رخ دادن لحظه هایی زیبایی میشه این چه طرز اومدنه نمیگی سکته میکنم لبخند کمرنگی نشست رو لبام روبه روش نشستم: خدانکنه
لبخند دندون نمایى زد:
_قربونت برم
دستاموگذاشتم رومیزوتوهم گره زدم:
_به چى فکر میکردى؟
_به تو به آیندت به…رمان حقم نبود
پریدم وسط حرفش:
_به اینکه واسم زن پیدا کنى از شرم خلاص بشى.
اخمى کرد:
_این چه حرفیه؟؟
پوزخندى زدم:
_پس چرا اینقد گیر میدی بهم؟
من تازه ۲۳سالمه اول جوونیمه
اگه واقعا نمیخواى باهام تو یه خونه باشى اون بحثش جداس میرم از این خونه…
دستمو مشت کردم گذاشتم رو میز بااخم بهم غرید:
_این چرتو پرتا چیه میگى تو نفس منى زندگى منى اگه یک ثانیه نباشى،نمیتونم زنده بمونم.
_پس دلیل این کاراتون چیه؟
۳ماهه گیردادی بهم هى از اون خونه به این خونه رفتیم واسه خواستگارى من شدم
عروسک دست شما تا الان واسه اینکه دلتو نشکنم میومدم دیگه نمیام
خواستم باهاتون اتمام حجت کنم.
خم شد و دستشو گذاشت رو دست مشت شدم،
توهیچى نمیدونى
پووف کلافه اى کشیدم:رمان حقم نبود
_خب بگو تا بدونم.
مردد خواست حرفى بزنه که حلیمه اومد رو به من گفت:
_آقا آروان،جاویدخاناومدن شمارو ببینن من راهنماییشون کردم تو نشیمن.
سرى تکون دادم که بااجازه اى گفت ورفت.
خواستم ازجام بلندشم که باصدای مامان متوقف شدم وبرگشتم سمتش:
دانلود رمان حقم نبود
_هرچى گفت زیر بار نرو
دو تا دستشو گذاشت رو گونم:
_میخواد زندگیتو خراب کنه قبول نکن به من اعتماد کن.
متعجب از رفتار مامان سری تکون دادم و رفتم سمت نشیمن
آقاجون رو دیدم که با صلابت نشسته داره چایی میخوره نزدیکش شدم :
_سلام آقاجون
پرغرور سرى تکون داد:
_سلام بشین
وبه مبل کناریش اشاره کرد.
رمان عاشقانه سری تکون دادم و نشستم نزدیک ۵ دقیقه ای میشد که بدون حرف کنار هم نشسته بودیم.
من به زمین نگاه میکردم وآقا بزرگ خیره منو نگاه میکرد.رمان حقم نبود
میدونستم تافردا هم اگه حرفی نزنم چیزى نمیگه دیگه از سکوت خسته شدم.
__به من گفتین بیام اینجا که سکوت کنید؟!
بازم سکوت
گردنموکج کردم و کلافه دستمو کشیدم پشت گردنم.
_اگه میخواین سکوت کنید من دیرم شده باید برم نیم ساعت دیگه کلاس دارم
پرغرورسری تکون داد:
_اهل مقدمه چینى نیستم.
سرى تکون دادم ومنتظرنگاهش کردم:
_فردا قرار گذاشتم یه سر بریم خونه حاجى واسه امرخیر.
باچشمای گشاد نگاش کردم
_خب اینارو چرا دارین به من میگین
خیره نگاهم کرد:
_داریم میریم خواستگاری واسه تو
پوف کلافه ای کشیدم:
_اى بابا اول مامان حالا هم شما آقاجون من نمیخوام ازدواج کنم هنوز ۲۳سالمم نشده
از اون مهم تر من هنوز درسمم تموم نشده کار درست حسابى هم ندارم…
پرید وسط حرفم رمان حقم نبود
_فرداساعت ۷
با اخم نگاهش کردم:
_ولى من نمیام شماخودتون برید اصلا شاید از دختره خوشم نیومد
_اینقدرخودتو بالا نگیر من مطمئنم دختره قبولت نمیکنه.
پوزخند صدا دارى زدم:
در حال تایپ در انجمن :
سلام.با احترام به قلم نویسنده ی عزیز باید بگم:
رمان شما موضوع خوبی داشت .درسته کلیشه ای بود ولی اگه بیشتر روش کار میکردین جذابتر و بهتر میشد.من به نظرم سطح رمان شما متوسط رو به پایین بود چراکه با وجود ۴۳۹صفحه داستان خیلی تند تند جلو میرفت و اتفاقات بدون دلیل خاصی رخ میداد.مسیله ی خیانت واقعا چیز بزرگیه و فقط با یه نگاه که نمیشه بزاری ۸سال از کشور بری..شخصیتی که از اروان اول توصیف کرده بودین ضد و نقیض بود و دوران نامزدی بدون هیچ اتفاقی بود حتی تو رمان گفتین توی دوران نامزدی زیاد همو ندیدن چه طور عاشق هم شدن؟
به نظرم اگه یه مقدار از سرعت داستان کم میکردین و دلایل بهتری رو برای رفتار های شخصیت ها نشون میدادین رمانتون بهتر میشد.
پ.ن:واقعا دلیل مادر اروان برای این همه اذیت کاری مسخره بود.امیدوارم کار بعدی شما خیلی خیلی بهر از این رمان باشه.