خلاصه رمان :
دانلود رمان حالم خوش نیست _ راجب دختری به اسم ناهید که خانواده اش از وضع مالی بدی برخوردارند؛ باباش از کار افتاده است و ناهید مجبوره نون آوره خونه بشه..یه روز صبح که از خونه می زنه بیرون بره سرکار پاش میره تو جوی آب و کفشش و گم می کنه همین طور که زانوی غم به بغل گرفته چشمش می افته به یک جفت دمپایی، ناچار اون ها رو میپوشه و میره سرکارش چون اگه دیر برسه اخراجش میکنند و به علت نداشتن ضامن نمیتونه جایی کار پیدا کنه..
چند وقت بعد صاحب دمپایی ها که یه قاچاقچیه پدر سوخته اس گیرش و میندازه
و بهش میگه باید امانتیش پس بده..از قضا رمان عاشقانه دمپایی ها به دست داداش کوچولوی ناهید مفقود شده
وقتی ناهید از زیر زبون داداشش میکشه بیرون میفهمن دوست داداشش دمپایی
ها رو گذاشته خونه و بابای دوستش مواد از لاش پیدا کرده و اون و فروخته.
.شهریار همون قاچاقچیه اس موضوع رو میفهمه و به ناهید میگه در ازا مواد
گمشده من باید بها بدی و بهاش هم اینه که براش مواد بفروشه و این جاست که رابطه ای بین این دو تا شکل میگیره
قسمتی از رمان جدید :
بوم با برخورد ناگهانیه ماشین به یه ماشینه دیگه دستمو گذاشتم رو دهنمو هین بلندی کشیدم
به خودم اومدمو از ماشین پیاده شدمو به پیکانه نازنینه بابا خیره شدم که حالا داغون شده بود…
-هوی یارو مگه کوری ماشین به این گندگی رو نمیبینی؟
دانلود رمان حالم خوش نیست
راننده که مردی حدود چهل ساله بود اخمی بین ابروهاش دووند
با عصبانیت رو به من براق شدو گفت:ضعیفه صداتو واسه من نبر بالا ها من خودم صدام ازتو بلندتره اصلا کی به تو جوجه ماشینی گواهینامه داده؟
ذاشتم رو دهنمو هین بلندی کشیدم به خودم اومدمو از ماشین پیاده شدمو به پیکانه نازنینه بابا خیره شدم
که حالا داغون شده بود…
-هوی یارو مگه کوری ماشین به این گندگی رو نمیبینی؟
راننده که مردی حدود چهل ساله بود اخمی بین ابروهاش دووندو با عصبانیت رو به من براق شدو
گفت:ضعیفه صداتو واسه من نبر بالا ها من خودم صدام ازتو بلندتره اصلا کی به تو جوجه ماشینی گواهینامه داده؟
-هر کی به من گواهینامه داده لابد یه چی میدونسته بعدم به چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن
خلاصه افسر اومدو بنده به علت نداشتنه گواهینامه مجبور شدم خسارت بدم
اما با کدوم پول؟؟ ماشینو هم خوابوندن با ترس ولرز در اهنیه زنگ زدرو باز کردمو وارد خونه شدم
خونه ما تو پایین ترین نقطه شهر بود منم بدون اجازه ماشینو برداشته بودمو زده بوم بیرون…
-معلوم هست کجایی ؟ از رمان اجتماعی صبحه رفتی غروب برگشتی؟نمیگی بابای کله خرابت سرتو میزاره رو سینت؟
بابای کله خرابم اگه میدونست چی شده منو زنده زنده تو همین حیاط چال میکرد
با این فکر ترسی وصف نشدنی به جونم افتاد…
به خدیجه و سمیه که دور پارچه ی کهنه ی رنگ و رو رفته ای نشسته بودن
و سبزی پاک میکردن نگاهی انداختمو کفشامو دراوردمو گذاشتم
یه گوشه و دنبال دمپایی گشتم اما هرچی گشتم پیدا نکردم یه لنگه پا دور حیاط میگشتم
و صدامو انداخته بودم تو سرم پس این دمپاییه لامصب کو؟ دمپایی جواد
و کنار حوض دیدم لی لی کنان رفتم سمتشو پوشیدمش جواد داداشمه شیش سالشه…
پیشنهاد میشود
رمان روشنتر از آفتاب | سروش۷۳
دانلود رمان دچار یعنی عاشق (جلد دوم)
سلام به مهسا جووون
خیلی خوش حالم که رمانت تمام شد
این رمان یکی از بهترین رمانایی که خوندم
خیلییییییییی زیباااا
از مهسای عزیز هم عذر میخوام که در اواسط رمان نتونستم حمایت کنم ?????
رمان بسیار زیبا و قشنگیه و طنز هم میباشد من که طرفدار سنگین این رمانممم❤❤❤❤❤
بسیار عالی?❤
سلام رها جانم..هیچ چیز به اندازه دیدن ایمیلت نمیتونست خوشحالم کنه ممنونم ازت عزیزم
رمان قشنگ و باحالی بود
خیلی خوب و جالب بود کلی با دیالوگهاش خندیدم مرسی ازت