خلاصه رمان :
دانلود رمان جدی گرفتن آن شوخی ویونا بعد از سال ها زندگی با پدرش،میفهمه مادر و خواهر دوقلو داره.بعد اونم اکثر روزاشو در کنار خواهرش می گذرونه و اونجا یک جمله باعث میشه،به برادر شوهر خواهرش علاقه مند بشه و درگیر عشق و سرنوشت سختی بشه. وقتی وارد اتاقم شدم،اولین چیزی که به چشمم خورد عکس قدیمی مامانم بود،که روی دیوار بود. رفتم نزدیک و عکس رو برداشتم و زل زدم به عکس مامانم.
بابا بهم گفته بود،مامان موقع به دنیا آوردن من فوت کرده بود.اینم تنها عکسی هستش که از مامانم مونده.ولی بابا انقد باهام خوب بود و هست که هیچوقت نبود مادرم رو حس نکردم.
قاب عکس رو گذاشتم سر جاش و بعدش دراز کشیدم رو تخت تا بخوابم….
صبح با صدای آلارم گوشیم که راس ساعت ۷ به صدا در میومد،از جام بلند شدم و رفتم سرویس بهداشتی.
بعد از اینکه کارامو انجام دادم،جلوی آینه وایستادم تا موهای بلندم رو شونه کنم.
موهام تقریبا هم فر بود هم صاف بود.اما در هر صورت قشنگ بود.
چشمای قهوه ای رنگی داشتم با دماغ قلمی و لب های نسبتاً متوسط و پوستی روشن.از قیافه ام رازی هستم.
بابا هم همیشه میگفت،شبیه مامانم هستم.
بعد از اینکه آماده شدم از اتاقم خارج شدم و خودمو به آشبزخونه رسوندم تا صبحانه بخورم.
سکوت خونه نشون می داد بابا رفته سرکار.منم سریع یه نون پنیر گردو خوردم و از خونه بیرون زدم.
تا سرکوچه پیاده رفتم و بعدش یه تاکسی گرفتم و آدرس شرکتی که یکی از دوستام برای کار کردن معرفی کرده بود رو دادم به راننده تا منو برسونه.
دانلود رمان جدی گرفتن آن شوخی
رمان عاشقانه ان شوخی بعد از یک ساعت رسیدیم و منم پول راننده رو حساب کردم و بعدش رفتم سمت شرکت.
خیلی دلم می خواست همین جا منو استخدام کنن.
《دوستان عکس کاور،ویونا هستش.شخصیتش عوض شد》
(ادامه ی رمان میره برای ۲۷ ام این ماه.وقتی که امتحانام تموم بشه.لطفا حمایتم کنید)
وقتی وارد شرکت شدم با ۵ یا ۶ نفر رو به رو شدم که در حال فرم پر کردن بودن.
اینجوری شانس استخدام شدنم خیلی کم بود.
منشی اونجا که خیلی جوان و شیک بود وقتی منو دید گفت:بفرمایید.
رفتم نزدیکش و گفتم:سلام برای کار اومدم.
-سلام.اول از همه بگو مدرک تحصیلیت چیه؟؟
-لیسانس حسابداری.
سرشو تکوم داد و گفت:این تعداد نفراتی که اینجا نشستن،فوق لیسانس دارن.رئیس هم گفته باید مدرک تحصیلی اون شخص فوق لیسانس حسابداری باشه.متاسفم عزیزم.
حالم بدجور گرفته شد.به طور کلی می تونستم بگم ضد حال خوردم.
برای اینکه زود تر از اون محیط بیام بیرون با منشی خداحافظی کردم و از شرکت بیرون رفتم.
وقتی از شرکت خارج شدم،پیاده راه افتادم تا برسم به یه مغازه تا روزنامه بخرم بلکه توی روزنامه یه کاری برای من پیدا بشه.
وقتی از بین مردمی که هر کدوم درگیر کارای خودشون بودن و هیچ توجهی به بقیه نمی کردن عبور می کردم و همش خدا خدا می کردم تا توی روزنامه یه کاری برام پیدا بشه.
توی همین خیالات و افکار بودم که به یه مغازه ی کوچولو که جلوش روزنامه بود رسیدم و رفتم طرفش.
بعد از اینکه روزنامه ی مورد نظرم رو دیدم،برداشتمش و پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم.
یکم که رفتم،چشمم خورد به پارکی که اونور خیابون بود و تصمیم گرفتم برم اونجا بشینم و ببینم توی روزنامه کاری مربوط به مدرک تحصیلی من هست یا نه.
وقتی از خیابون عبور کردم و رسیدم به پارک،روی یه صندلی نشستم و روزنامه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن بخش آگهی های کار.
رمان های توصیه شده :
رمان خط بُطلان | فاطمه عبدالهی
خیلی زیبا بود
دوسش نداشتم