خلاصه:
دانلود رمان تیامدا تیامدا موهای مشکیرنگش را از جلوی چشمان خود کنار زد و با احتیاط کاغذ را به توماس نشان داد. به صندوقچۀ قهوهایرنگ و قدیمی اشاره کرد که کنج اتاق قرار داشت.
این تکه کاغذ رو داخل این صندوقچه پیدا کردم و متن عجیبی که روی اون نوشته توجهم رو جلب کرده. یک متن متفاوت که «من» رو مورد خطاب قرار داده و حتی «من» رو جمع بسته!
توماس چشمان آبیرنگش را در حدقه چرخاند و با بیحوصلگی گفت: «من که متوجه نشدم چی گفتی، فعلاً بیا کمک مادر. درسته وسایل زیادی نداشتیم که به این خونۀ جدید بیاریم، ولی تمیزکردن همین خونه کلی کار داره و مادر به تنهایی از پسش بر نمیاد، منم میخوام برم و از تلفن گلفروشی که ابتدای خیابونه به پدر زنگ بزنم.»
تیامدا ابرویی بالا انداخت و خطاب به برادر بزرگترش گفت: «چرا با موبایل خودت با پدر تماس نمیگیری؟»
توماس دستی به موهای بورش کشید و دمغ شد.
-وقتی میخواستم به طبقۀ بالا برم و به خانم وان سلام کنم، رمان جدید یکی از پلهها از بقیه بلندتر بود. زمان پاییناومدن حواسم نبود، زیر پام خالی شد، تلوتلوخوران چند پله رو پایین اومدم، موبایل از دستم افتاد و از هم پاشید. فعلاً برای تلفنزدن به گلفروشی میرم، چون آشنایی مختصری با صاحبش دارم.
خبر شکستن موبایل توماس، باعث شد که تیامدا نیز دمغ شود، زیرا در خانوادۀ چهارنفرۀ آنها، فقط توماس موبایل داشت که همه
دانلود رمان تیامدا
برای کارهای ضروری از آن استفاده میکردند. از آنجا که وضع مالی چندان مساعدی نداشتند، تعمیر موبایل او زمان زیادی میبرد و از سوی دیگر، آن موبایل تنها راه ارتباط سریع با پدرش بود که در بندر بریستول کار میکرد.
تیامدا با ناراحتی گفت: «تو برو با پدر تماس بگیر، منم خیلی دلم میخواست باهاش صحبت کنم، ولی فعلاً باید به مادر کمک کنم.»
ناگاه به یاد خانم وان افتاد، با کنجکاوی به توماس خیره شد.
-توماس، تو گفتی به دیدن خانم وان رفتی؟
توماس تکیهاش را از دیوار گرفت.
-آره، پیرزن خیلی مهربونیه…
خندید و چشمکی زد.
-اتاقش پر از کتاب بود. فکر کنم تو عاشقش بشی دختر!
توماس بیست و چهار سال داشت. پنج سالی از تیامدا بزرگتر بود رمان عاشقانه و در یک رستوران کار میکرد. او که از اتاق خارج شد، تیامدا هیجانزده به دنبال راهی بود تا به اتاق خانم وان برود!
با ذهنی مشغول، از اتاق کوچکی که زیر پلههای طبقۀ بالا قرار داشت، بیرون آمد. هنگامی که مبلغ اجارۀ خانۀ قبلیشان بالا رفت، بعد از جستوجوهای فراوان توانستند این خانۀ قدیمی را پیدا کنند که دو اتاق و یک پذیرایی به نسبت کوچک داشت. آشپزخانۀ آن با طبقۀ بالا، که ساکنش یک پیرزن تنها به نام خانم «وان» بود، به صورت مشترک قرار داشت.
خانم وان شرط کرده بود که وقتی الیزابت، مادر تیامدا به خرید میرود، برای او نیز خرید کند و غذا بپزد؛ اینگونه مبلغ اجارۀ خانه را تا حد زیادی کاهش داده بودند.
-تیامدا، بیا این ظرف غذا رو برای خانم وان ببر.
تیامدا با شنیدن صدای مادرش از فکر و خیال بیرون آمد و به آشپزخانه رفت، که در نزدیکی در ورودی بود. از در کوچک آشپزخانه گذشت و مادرش را دید که ظرفهای غذا را روی سینی میگذاشت.
الیزابت زن خوشمشرب و با سلیقهای بود که در خانه وسایل تزیینی میساخت، به فروشندهها میداد و از این راه کمکخرج خانواده میشد. البته اغلب تیامدا نیز به او کمک میکرد، هر چند که بیشتر اوقات در حال خواندن کتاب بود!
پیشنهاد میشود
رمان افسون سیصد ساله | آیدا فراهانی
دانلود رمان حس مبهم (جلد دوم رمان گرگ سیاه)
🌸بسیار جذاب
واقعاااا عالی بود موضوع رمان کاملا جدید و جذاب بود نویسنده قلمی بسیار قوی و گیرا دارند پیشنهاد میکنم حتما بخونید پشیمون نمیشید.
به شدت متفاوت و جذاب. واقعا جذب رمان شدم یکسره خوندمش!!!
من دوس داشتم معمولا لز این سبک رمان ها که با زبان دایناکل گفته میشه دوست ندارم ولی این خوب بود
بلاخرههه یه رمان غیر کلیشه پیدا کردم😍😍😄